دیالوگ ماندگار

ماندگار ترین دیالوگهای یک طلبه
  • خانه 

دلنوشته

18 شهریور 1402 توسط اعظم صالح ابادويي

این روزها هوای دلم بدجور ابری و بارانی است

یاد کودکی و نوجوانی و جوانی از دست رفته ام حال دلم را زیر و رو می کند 

کاش دوباره روز جمعه می شد و منتظر مجید و قصه هایش بودم . کاش دوباره وقت رفتن خانه عمو به دنبال قشنگترین روسریم می گشتم . کاش هنوز صدای جان بابا گفتن هایش در خانه می آمد

دلم بدجور هوای خانه پدری را دارد با دیوارهای کاه گلیش که بوی نم باران بر آنها بوی بهشت میداد.

دلم عروسکم را میخواهد با آن موهای طلاییش و آن چشمان آبی و زیبایش

دلم قرمه سبزی های مادرم را میخواهد و آن چای با عطر هل و دارچینش را

دلم لقمه ای نان و پنیر و سبزی میخواهد که طعم دستان مهربان مادرم را بدهد 

خدایا دلم کودکیم را میخواهد می شود فقط قدری از آن را به من بدهی؟ قول میدهم که مراقبش باشم فقط قدری که دوباره پدرم را در آن ببینم و محکم در آغوشش بکشم قول میدهم این بار ازدستش ندهم قول مردانه

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آجیل شب عید

01 اسفند 1397 توسط اعظم صالح ابادويي

امروز بلاخره این چندر غاز حقوق ما رو واریز کردند. دست آقای خونه رو گرفتم و گفتم خوب آقایی بلند شو بریم خرید . دیگه باید کم کم خودمون رو برای رسیدن سال نو آماده کنیم . آقا همچین خیلی راضی نبود تا رفت از جاش بلند شه و لباس بپوشه و از خونه بیاد بیرون یک ساعتی طول کشید. قابل توجه اینجا رو یواش مینویسم، این آقای ما وقتی میخواد بره خونه ی والده ی مکرمه به پنج دقیقه لباس پوشیدنش نمیرسه حالا یک ساعت رفته توی اتاق و هر ازگاهی هم یکجمله نغز میگه که پشیمون بشم از بازار رفتن ، اما غافل از اینکه اگر کلنگ هم از آسمان بیاد من باید برم بازار . خلاصه از خونه رفتیم بیرون و بعداز نیم ساعت رسیدیم به بازار . از ماشین پیاده شدم و دست آقا رو گرفتم و راه افتادیم سمت بازار. بعداز گشتن و سر زدن به چند تا مغازه مانتو فروشی از یک مانتو پشت ویترین خوشم اومد. مثل بچه های دو ساله که از دیدن یک عروسک ذوق زده میشه از دیدن این مانتو ذوق مرگ شدم . دست آقا رو کشیدم و رفتم نوی مغازه. آقا ببخشید این مانتو چند؟ فروشنده یک نگاهی بهم انداخت و گفت : سایز شما نمیشه. اخم هام رو کردم تو هم و گفتم : آقا شما قیمتش رو بگید چیکار به سایز من دارید. سرش رو بلند کرد و گفت 500 تومن . برق سه فاز از سرم پرید گمونم دودی که از سر من و آقایی بلند شد رو فروشنده دید که پوزخندی زد و گفت : نگفتم سایزش به شما نمیخوره؟ خودم و جمع و جور کردم و گفتم بریم آقا اصلا مدلش قشنگ نیست. چیه این مانتو مسخره 500 هزار تومن. فروشنده خنده مسخره ای کردوگفت: آره جون خودت.به سلامت. از اون مغازه اومدیم بیرون و به مغازه کفاشی رفتیم اونجا هم قیمت ها خیلی بالا بود بلاخره بعد از کلی گشتن دو جفت کفش تک سایز خریدیم .یک کیف فسقلی و دو تا شلوار جین طرح لی و یک روسری شد نزدیک 300هزار تومن. دست آقا رو گرفتم و گفتم : آقا بیا بریم آجیل بخریم . آقا گفت: عزیز من آجیل خیلی گرانه.اخم هام رو در هم کردم و گفتم : خوب که چی میخوای نخری؟بیچاره با صدایی گرفته گفت: عزیزم پس زیاد نخر باشه اگه کم اومد همون موقع میخریم. گفتم : باشه عزیزم خودت رو ناراحت نکن. رفتیم سمت آجیل فروشی . وارد مغازه آجیل فروشی شدیم .فروشنده با خوش رویی سلام کرد و گفت :جانم در خدمت هستم. گفتم : ممنون قیمت ها رو یک نگاه بندازیم. گفت: بفرمایید مغازه متعلق به خودتون هست. شروع کردم به چرخیدن در مغازه و قیمت ها رو نگاه میکردم . تخمه کدو چهل وپنج هزار تومن . تخمه هندوانه چهل هزار تومن. بادام درختی هشتاد و پنج هزار تومن. یکی یکی قیمتها رو میخوندم و لحظه به لحظه داغ تر می شدم، همین که رسیدم به ظرف پسته و قیمت آن را خواندم سرم گیج رفت دستم رو به قفسه پشت سرم گرفتم که نیفتم تمام تنم تو این هوای سرد گر گرفته بود خودم و جمع و جور کردم و درحالی که اخم هام رو در هم کشیده بودم رفتم سمت فروشنده و گفتم : پول خون بابات و همه اجدادت رو روی قیمت آجیل هات کشیدی؟ پسته کیلویی 250 هزار تومن ؟ چه خبره برادر من . مگه استخراجش میکنید که اینقدر گران؟فروشنده دستهاش رو کرد توی جیبش و با خونسردی کامل گفت: خوب خانم پول نداری نیا خرید همینی که هست میخوای بخواه نمیخوای هم نخواه قیمتهای ما همینه. از عصبانیت خون جلوی چشم هام رو گرفته بود برای همین هم چنان پاشنه کفشم رو کوبیدم روی پای فروشنده که آه از نهادش بلند شد و گفت : های مگه کوری؟ گفتم: میخواستی پات و جمع کنی همینی که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه. بعد از مغازه زدم بیرون. رفتیم سمت ماشین .توی راه که میرفتیم به آقایی گفتم : آقا قیمت ها انقدر بالاست که با این پول هیچی نمیتونیم بخریم یک پیشنهاد عالی دارم. آقا با شرمندگی نگاهم کرد و گفت: چه پیشنهادی عزیزم؟ گفتم: الان که رفتیم خونه من چمدونم رو میبندم و میرم خونه ی بابام که مثلا قهر کردم تو هم برو خونه بابات تحت هیچ شرایطی هم تا آخر سیزده بدر آشتی نمیکنیم اینطوری نه آجیل میخوایم نه شیرینی نه شکلات تازه عیدی هم نمیدیم. آقا از این فکر خبیصانه خوشحال شد و قرار شد که من قهر کنم برم خونه بابام. وقتی رسیدیم دم در خونمون یکباره مامانم رو دیدم که با یک چمدون جلوی در وایستاده و منتظر هست تا ما برسیم و بیاد خونه ی ما قهر . خدایا ممنون که اینهمه هوامون رو داری.

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

داستان ویژه میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام

04 خرداد 1397 توسط اعظم صالح ابادويي

 

اعظم صالح آبادی

نغمه های عاشقی

هیاهوی توی کوچه و صدای خنده های برو بچه های محله ، آمد و رفت خانه ی عاله خانم همه حکایت از این میکرد که شب 15 ماه رمضان و میلاد امام حسن علیه السلام از راه رسیده است . شبی که عالیه خانم هر سال افطاری مبدهد . چقدر دلم تنگ شده بود برای با برو بچه ها بودن . علی و رضا و حسین مثل هر سال مشغول چراغانی کردن کوچه و کشیدن ریسه ها شده بودند. چقدر دلم تنگ شده است برای شوخی های بی مزه ای مارتیک پسر ارمنی محله که همیشه با لهجه ی شیرینش لطیفه های بی مزه تعریف می کرد. چقدر دل تنگ خنده های شیرین عالیه خانم هستم وقتی از ته دل به جک های مسخره مارتیک میخندید.دل تنگ شیطنت های یونس نوه ی شیطون عالیه خانم ، دل تنگ غش و ضعف رفتن های اکبر پسر چاق و تپل مپل مهین خانم که تقریبا هیچ کاری نمیکرد و فقط منتظر بود تا اذان مغرب را بگویند و او بپرد سر سفره ی افطار و یک دل سیر از هرچه که سر سفره است بخورد.بوی خوش خورشت فسنجان عاله خانم اتاقم را پر کرده است . دست پخت محشر آقا رسول زبان زد خاص و عام است و هرکس در محله عروسی ، نذری، یا خدایی نا کرده عذا دارد برای پخت غذا آقا رسول را خبر می کنند .چقدر دلم تنگ شده بود بای دست پخت آقا رسول . به مادرم گفته بودم که تختم را کنار پنجره ببرد تا بتوانم از پنجره ی اتاقم که مشرف به کوچه بود حیاط خانه عالیه خانم را ببینم. بچه ها از صبح مشغول کار بودند . سر در خانه با ریسه ها تزئین شده بود حوض وسط حیاط شسته و تمیز شده بود و مثل هر سال پر از آب شده بود. پیمان و مارتیک سبدهای میوه ها را در حوض خالی میکردند و علی در حالی که ریسه پرچم ها را در دست داشت هر بار که از نردبام بالا می آمد دستی براسم تکان میداد و من هم هر از گاهی دست بی جانم را به زحمت بالا می آوردم تا مطمئن شود که حالم خوب است.سیبهای قرمز و خوش رنگ با خیارهای قلمی و سبز درآب پاک و زلال حوض شناور هستند . ماهیهای کوچک و قرمز داخل حوض چه صفایی میکنند میان این همه زیبایی.اجاق های بزرگ وسط حیاط ، با دیگ هایی که در حال جوش هستند.آتش زیر دیگ ها چه زبانه میکشدمثل آتش عشق مجنون برای لیلی . همه ی این صحنه ها را بارها و بارها دیده ام اما انگار این بار برایم جذاب تر از هزاران باری است که دیده ام . چشم می چرخانم شاید اورا هم وسط این همه زیبایی ببینم . خیلی دل تنگش هیتم . می دانم که کار درستی نیست اما جه کنم ، عشق که بیماری سرش نمی شود . عشق که چند روز ، چند هفته یا چند ماه دیگر زنده بودن نمی فهمد. قلبم به شدت برای دیدنش بی تابی میکند . روی تختم به سختی جابه جا میشوم تا بتوانم کوچه را بهتر ببینم. چشم هایم هر لحظه دیدنش را آرزو میکنند. نمی دانم از کجا شروع شد. شاید از وقتی که برای اولین بار دست در دست مادرش،شهلا خانم روز اول مهر در راه مدرسه دیدمش . آن وقت ها متن ده ساله بودم . تازه به محله ی ما آمده بودند . پدرش کارمند بانک بود و او که بعدها فهمیدم نامش نغمه است کوچکترین دخترش . ندا دختر بزرگ آقای مشکاتی آن زمان دبیرستانی بود و نسترن ونیما دو قلوهای مشکاتی کلاس سوم راهنمایی بودند و نغمه هشت ساله بود.آن زمان من تنها فرزند خانواده بودم البته مادرم باردار بود و قرار بود که چند ماه دیگر یک عضو به خانواده ی کوچکمان اضافه شود ولی چه فایده من همیشه آرزو داشتم که یک خواهر یا برادر هم سن وسال خهودم داشتم که با او بازی میکردم ، با هم به مدرسه میرفتیم و کلی خاطرات خوش باهم میساختیم. مدرسه دخترانه یک چها راه پایین تر از مدرسه ما بود .من هرروز که از خانه بیرون می آمدم خانم مشکاتی را میدیدم که دست نغمه را گرفته و اورا به مدرسه میرساند. خانم مشکاتی هم آن زمان باردار بود و آمد و رفت هر روزه برایش دشوار بود. خانم مشکاتی گاهی اوقات به خانه ما می امد چون تازه به محله ما آمده بودند فقط با مادر من کمی صمیمی شده بود . صبح یک روز سرد زمستانی بود. شب قبل برف سنگینی باریده بوداز خانه خارج شدم مثل همیشه خانم مشکاتی دست نغمه را گرفته بود و آرام آرام روی برف ها قدم بر می داشت . نمی دانم چطور شد که تا رسیدندبه من سلام دادم و گفتم : خاله اگر برای شما سخت است که همراه نغمه به مدرسه بیایید من هر روز او را تا مدرسه می رسانم . برق خوشحالی در چشمان شهلا خانوم نقش بست و گفت : امیر علی جان برایت سخت نیست پسرم؟ خندیدم و گفتم : نه چه سختی من که هر روز باید این مسیر را بروم نغمه را هم با خودم میبرم شما نیازی نیست با این وضعیتتان هر روز تا مدرسه بیایید و برگردید . شهلا خانم خندید و دست نغمه را در دستم گذاشت وگفت مراقب خودتان باشید . موقع رفتن گفتم : راستی خاله موقع برگشتن هم نغمه را خودم می آورم . انگار حس مالکیت می کردم، بزرگ شده بودم، همسایه دخترش را به من سپرده بود تا او را به مدرسه ببرم و بیاورم . چه حس قشنگی . آن روز نغمه تا مدرسه دستش در دستان من بود آرام و بی سر و صدا همراهم تا مدرسه آمد . موقع رفتن خداحافظی کرد و گفت آقا امیر علی من زنگ آخر کنار آن درخت می ایستم تا شما بیایید لطفا یادتان نرود من از تنهایی میترسم . خندیدم و مثل برادرهای بزرگتر لپ کوچکش را کشیدم و گفتم حتما فقط قول بده که با هیچ کس حرف نزنی و با هیچ کس هم جایی نروی. بعد شروع کردم مثل مادرم تذکرات لازم را به نغمه دادن و یک وقت متوجه شدم که مدرسه ام دیر شده است برای همین نطقم را کوتاه کردم و به سمت مدرسه ام دویدم. شاید ان رز اولین جرقه های عشق در وجودم زده شد و بعدها هر چه بزرگ تر شدم این جرقه ها ی کوچک شعله ور تر شدن و کم کم به جایی رسیده بودم که هر وقت نغمه را می دیدم احساس میکردم تب کرده ام . یک روز در اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم و رمان بر باد رفته را میخواندم . درب اتاقم یکباره باز شد و نرگس خواهر کوچکم وارد اتاقم شد . آن موقع ها 20ساله بودم و تازه وارد سال دوم دانشگاه شده بودم . غرق در افکار خودم بودم با باز شدن ناگهانی درب اتاقم از جا پریدم نرگس پرید روی تختم و از گردنم آویزان شد و گفت : ترسیدی داداشی ؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم نرگس تو دیگه ده سالت شده این اتاق در ندارد ؟ کی می خئاهی این چیزها را یاد بیگیری . لبهایش را جمع کرد و خودش را لوس کرد و گفت : اصلا تقصیر من است که خواستن یم خبر خوشحال کننده به تو بدهم حالا هم میروم و بمان در خماری خبر خوش. دستش را گرفتم و گفتم خوب حالا خودت را لوس نکن خبرت را بگو . خندید و چهار زانو روی تختم نشستو گفت حدس بزن الان کی اینجا بود . گفتم حدس زدن نمی خواهد صدایش را شنیدم نگار . گفت خوب نگار که تنها نیامده بود خاله شهلا هم بود گفتم : خوب این کجایش خبر خوش بود ؟ گفت: از اینجا به بعدش خوش است. سوالی نگاهش کردم . ناگهان قلبم ریخت نکند برای نغمه خواستگار آمده باشد . گفتم : نرگس حرف میزنی یا نه؟ گفت باشه بابا چه بی ظرفیت . خاله شهلا آمده بود تا به مامان بگوید اگر اشکالی ندارد شما چند جلسه به عنوان معلم خصوصی به نغمه خانم ریاضی و شیمی درس بدهید تا در کنکور قبول شود.اسم نغمه که آمد قلبم دوباره شروع کرد به بیقراری ولی چون نمی خواستم نرگس بفهمد خودم را بی اعتنا نشان دادم. نرگس گفت داداش خوشحال نشدی ؟ کتاب را روبه روی صورتم گرفتم و گفتم این هم یک درد سر دیگر خودم کم درس دلرم حالا باید معلم سر خانه هم بشوم. از روی تخت بلند شد و گفت : خوب پس من بروم به مادر بگویم که تو قبول نکردی. کتاب را انداختم کنار و از تخت پریدم پایین و گفتم : نه یعنی خوب گناه دارد شهلا خانم یک بار رو زده زشت است که رویش را زمین بیندازیم . چشمهایش را تنگ کرد و دستانش را به کمرش زد و گفت : آره جان خودت من زودتر بروم تا برق چشمانت من را نگرفته و دچار برق گرفتگی نشده ام . از حرفش خنده ام گرفت شاید هم از شنیدن این خبر ذوق مرگ شده بودم که با صدای بلندی خندیدم. هوا کم کم داشت تاریک می شد و من همچنان چشم به کوچه و خانه ی آقای مشکاتی داشتم و آرزو داشتم که درب خانه باز شود و او با همان وقار و نجابتی که خاص خودش بود از آن بیرون بیاید ، اما افسوس این فقط یک رویا بود. نمی توانستم جلوی سیلی که از چشنانم راه به صورتم باز کرده بود را بگیرم . شروع کردم با امام حسن (ع) درد و دل کردن . آقا جان من هم هرسال در جشن میلاد شما نوکریتان را میکردم ، خادم مهمانهای روزه دارتان بودم ، خوش آمد گوی مهمانهای روزه دار خان کریمانه ی شما بودم ، نذر کرده بودم که اگر مهرم را به دل نغمه بیندازید تا آخر عمرم نوکریتان را بکنم ، اما میبینید آقا جان دو سال است که علیل و ذلیل و ناتوان روی این تخت افتاده ام لیلی من مجنون خود را رها کرد و رفت . اما چه کنم مجنون همیشه مجنون است حتی اگر لیلی فقط در خاطراتش باشد. صدای اذان بلند شد و من هنوز با آقا درد و دل می کنم . مادرم درب اتاقم را باز کرد و وارد اتاقم شد. سرم را به سمتش برگرداندم . او هم گریه کرده بود چشمان قرمزش شاهد این مدعا بودند . گفتم مادر هنوز نرفته اید ؟ گفت امسال بدون تو هیچ جا نمی روم . نرگس در حالی که چادر سیاهش را پوشیده بود ویلچرم را با خود به اتاقم آورد و در حالی که لبخند میزد گفت: داداش بلند شو که مامان قصد کرده با هم بریم افطاری . لبخند تلخی زدم و تا رفتم چیزی بگم مادرم از داخل کمد لباسهایم را آورد . نگاهی به نرگس کردم و با خودم گفتم خدایا نرگس کی اینقدر بزرگ و خانوم شد چقدر زیبا و برازنده شده است . کجا بودم این سالها که بزرگ شدنش را ندیدم. مادر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدم را از کمد بیرون آورده بود . همان لباسهایی که شب خواستگاری نغمه پوشیده بودم آن شب روی پا بند نبودم خودم را بارها و بارها در آیینه نگاه کردم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد . کفش های مشکی که به تازگی خریده بودم را پوشیدم، موهای خرمائیم را برس زدم و ادکلن مارک ملانی که نغمه برای تولدم کادو خریده بود را زدم و از اتاقم خارج شدم . نرگس با دیدنم سوتی زد و گفت خوش به حال نغمه خانم که یک همچین تیکه ای دارد میرود خواستگاریش . خدایا قسمت همه دخترها یک همچین خواستگاری انشاالله.  مادرم نیشگونی از دستش گرفت و گفت : ورپریده خجالت بکش آخه جلوی بابات ! دکمه های پیراهنم را می بست و زیر لب ذکر می گفت شاید هم با آقا درد و دل میکرد مادر است دیگر طاقت درد و رنج بچه اش را ندارد. نرگس جورابهایم را برداشت و شروع کرد به پوشاندن آنها به پاهایم . گرمی قطره اشکی را روی انگشتان پاهایم احساس کردم . نرگس گریه میکرد اما سعی داشت کسی اشکهایش را نبیند درست مثل مادر.با کمک نرگس و مامان روی ویلچر نشستم واز خانه خارج شدیم .کپسول کوچک اکسیژنم روی پاهایم بود و ماسکش هم که باید مداوم روی صورتم می بود.از درب آپارتمان خارج شدیم و به سمت خانه ی عالیه خانم راه افتادیم . امسال جای پدر هم خیلی خالی بود . بابا چند ماهی بود که به رحمت خدا رفته بودو غم از دست دادنش برای مادرم قوز بالای قوز شده بود . از درب که خارج شدیم سرم به سمت درب خانه ی آقای مشکاتی چرخید مادرم و نرگس فهمیدند که دلم کجاست. مادر آرام کنار گوشم گفت : امیرعلی جان فراموش کن پسرم هرچه که بین تو و نغمه بوده تمام شده است . آنها از اینجا رفته اند خودت که خوب میدانی عزیزم وفتی فهمیدند که تو گرفتار بیماری شده ای طلاق دخترشان را غیابی گرفتند. حتی صبر نکردند که تو از آلمان برگردی چند هفته بعد هم اسباب کشی کردند و رفتند. عزیزم چند بار دیگر باید این قصه ی تلخ را برایت بگویم تا باور کنی که نغمه رفته و دیگر تورا نمی خواهد . حق با مادرم بود دو سالی که من از آلمان برگشته بودم حتی یک بار جواب تلفن ها و پیام هایم را نداده بوداما من هنوز دل به کرم کریم اهل بیت داشتم. نذر کرده بودم که یکبار دیگر نغمه را ببینم و آن وقت بمیرم . چند هفته پیش پروفسور گرکان که از استادهای خودم در دانشکده پزشکی مونیخ بود با من تماس گرفت و گفت که باید یه آلمان برگردم تا تحت نظر خودش باشم و در بیمارستان مونیخ بستری شوم . در واقع بیماری من از یک تصادف لعنتی که در شهر کلن اتفاق افتاد شروع شد . تزریق خون آلوده به من .خونی که آلوده به یک بیمادری نادر بود . سیستم ایمنی بدنم به خاطر صدماتی که در تصادف دیده بودم ضعیف شده بود و سرعت انتشار بیماری افزایش پیدا کرده بود. پروفسور گرکان نمونه خون آلوده را تحت آزمایش قرار داده بود و ظاهرا اینطور که خودش میگفت به نتایجی هم رسیده بود ولی من باید به آلمان میرفتم تا میتوانست مرا تحت درمان قرار دهد البته خودش گفته بود که شاید هیچ نتیجه ای نداشته باشد اما تلاش کردن همیشه بهتر از منفعل بودن و منتظر مرگ شدن است. وقتی به خانه عالیه خانم وارد شدم همه ی بچه ها برای استقبال از من آمدند . علی آمد جلو و دسته ی ویلچرم را گرفت و به مادرم گفت : حاج خانم شما بفرمایید داخل بقیش با ما. به علی گفتم ویلچرم را کنار حوض ببرد . کنار حوض نشسته بودم و به آب زلال آن خیره شده بودم عکس ماه در آب حوض افتاده بود چه قرص قمر زیبایی سرم را به سمت آسمان بلند کردم دلم میخواست دستهایم را دراز میکردم و ماه را در آغوش میکشیدم . ناخودآگاه نام قمر بنی هاشم بر لبانم جاری شد دلم شکست و متوسل شدم به آقا اشک پهنه ی صورت بی فروغم را پوشانده بود . گرمای دستی را روی دستانم حس کردم . سرم را که پایین آوردم …باورم نمی شد نغمه ! این نغمه ی من بود که در مقابلم نشسته بود و دستهای گرمش را روی دستهای سرد و یخ زده ی من گذاشته بود و اشک امانش نمی داد! تمام انرژیم را جمع کردم و صدایش زدم نغمه . با صدایی پر از بغض گفت : جانم . هنوز باورم نمی شد پرسیدم خودت هستی خواب نمیبینم . لبخند تلخی زد و گفت بیدار بیداری . امیر علی مرا ببخش اما نمی توانستم باید با خودم کنار می آمدم . باید تورا با این شرایط درک میکردم و می پذیرفتم . به زمان نیاز داشتم. فقط نگاهش میکردم . انگار از نگاه کردنش سیر نمی شدم .یادم آمد که ما به هم محرم نیستیم . گفتم: نغمه دستانت را از روی دستهایم بردار محرم نامحرمی یادت رفته ؟ لبخندی زد و دستانم را محکمتر در دستهایش گرفت و گفت: من هرگز از تو طلاق نگرفتم فقط فرصت خواستم تا خودم را پیدا کنم. تمام این دو سال با خودم کلنجار رفتم . از دور خبرت را داشتم از دوستانت از هم محله ایها حتی گاهی اوقات از نرگس. دیشب بلا خره تصمیم خودم را گرفتم. تا سحر بیدار بودم ،با خدا دردو دل کردم ، به امام حسن متوسل شدم ، امام را به جان مادرشان حضرت زهرا(س) قسم دادم که از این برزخ نجاتم بدهند .دلم با تو بود با عشقمان، اما عقلم می گفت : او رفتنی است و ماندن به پای او هیچ ثمره ای برایت ندارد. امیر علی تمام روزهایی را که تو درد کشیدی ، من هم درد کشیدم و دم نزدم.با لحظه لحظه های خوش گذشته زندگی کردم و با حسرت از دست دادن تو اشک ریختم، تا اینکه بعد از نماز صبح سر سجاده ای که تو برایم از شلمچه سوغات آورده بودی خوابم برد. لحظه ای در عالم خواب ، شاید هم بیداری ، نمی دانم مردی را دیدم که روبه رویم ایستاده بودبا قامتی چون سرو. عطر یاس همه ی فضارا پر کرده بود شاخه گل یاسی در دستش بود . شاخه گل را در سجاده ام گذاشت و گفت: نغمه عشق قدرتی دارد که کوه را جابه جا میکند . شنیده ای که عشق شیرین بیستون را کند نه تیشه ی فرهاد . بلند شو و آن چه که قلبت فرمان میدهد همان کن که معجزه ی عشق کمتر از معجزه ی پیامبران نیست هراسان بیدار شدم . باورت می شود هنوز بوی یاس را در اتاق استشمام میکردم. صبح قبل از رفتن به دانشکده به مادرم گفتم امشب تولد امام حسن علیه السلام است ، دلم هوای محله ی قدیمی و افطاری عالیه خانم را کرده است من امشب میروم آنجا ، من آنچه را باید بفهمم فهمیدم . مامان با تعجب نگاهم کرد. پیشانیش را بوسیدم و گفتم : مامان جان معجزه ی عشق کمتر از معجزه ی پیامبران نیست من امیر علی را با معجزه ی عشقم به زندگی باز می گردانم . اگر فقط یک ساعت از عمرش باقی مانده باشد دلم می خواهد آن ساعت را در کنار همسرم باشم . هر دو اشک میریختیم و خیره در چشمان هم شده بودیم . صدای صلوات جمع مارا به خود آورد . عالیه خانم منقل کوچکش را نزدیکتر آورد و کمی اسپند روی آن ریخت و دور سر هر دویمان چرخاند. آن شب من ، نه ما قشنگترین هدیه را از امام گرفتیم و آن هدیه ،وصال بود.آقا نذرم را قبول کرده بود و حاجتم را داده بود . بعد از تمام شدن مراسم نغمه به خانه ی ما آمد تا سحر کنار تخت من نشست و با هم صحبت کردیم و برای آینده برنامه ها ریختیم .چند هفته بعد کارهایم را درست کردم و با انگیزه ی زنده ماندن و زندگی کردن در کنار نغمه عازم سفر آلمان شدم و در تمام طول مسیر این جمله را با خودم تکرار میکردم «معجزه ی عشق کمتر از معجزه ی پیامبران نیست »

حال خانه ساعت 18:40 دقیقه تاریخ 97/3/4

 1 نظر
نظر از:  
  • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
  • تازه های کوثر

سلام چقد طولاااااانی
به وبلاگ ماهم سربزنین
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/

1397/03/08 @ 10:04


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

داستان شماره 3

26 اردیبهشت 1397 توسط اعظم صالح ابادويي

داستان شماره 3 (تمرین حس و مکان)

 

عروسک رقیه خانوم

 

دستهای کوچکش را به سمتم دراز کرده بود. یک عروسک کوچک بافتنی در دستان سفید و بلوریش بود، آن عروسک را به سمت من گرفته بود و با لبخندی شیرین نگاهم میکرد. دندانهای خرگوشی کوچکش مثل مروارید میان لبهای کوچک و سرخش می درخشید، چهره اش با آن لبخند نمکین آنقدر با مزه و جذاب شده بود که دلم می خواست آن لپهای سفید و تپلش را ببوسم. در آغوش پدرش بود. موهای خرمائیش را دو گوشی بسته بودو یک پیراهن صورتی با ساپورت سفید و کفش های صورتی به پا داشت و با صدای کودکانه ای گفت : خاله این عروسک را برای رقیه خانم دخترتان که امروز تولدش است آورده ام. بابام گفت اینجا برای رقیه کوچولو جشن تولد گرفته اند تازه کیک و آب میوه و بستنی هم میدهند.خندیدم و گفتم بابات راست گفته است عزیزم امروز اینجا جشن تولد داریم حالااز بغل بابات بیا پائین برو توی سالن و با بچه ها بازی کن . گفت خاله دختر شما هم اینجا هست ؟ گفتم من دختر ندارم ولی همه ی بچه های اینجا دختر و پسرهای خوشگل من هستند. با تعجب نگاهم کرد و گفت : اگر شما دختر ندارید پس رقیه کیه؟ چرا براش جشن تولد گرفتید؟دست کوچکش را گرفتم و گفتم : بیا عزیزم با هم برویم تا قصه رقیه کوچولو را برای شما تعریف کنم. برگشت سمت باباش و گفت : بابایی بروم؟ باباش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم برو من یک ساعت دیگر می آیم دنبالت. دختر خوبی باشی و خانم مربی را اذیت نکنی. چشم های قشنگش را خمار کرد و گفت : بابایی من همیشه دختر خوبی هستم. بعد هم صورت بابارا بوسید و همراه من وارد سالن شد.وقتی در سالن مهد را باز کردم چشم های درشت و میشی رنگش برق زد دست های کوجکش را محکم به هم زد و گفت : آخ جون سرسره بازی ، من سرسره را خیلی دوست دارم. دوید سمت سرسره ی وسط سالن که انتهایش به استخر توپ می رسید.از پله های سر سره با احتیاط بالا رفت و از آن بالا سر خورد و در حالی که بلند بلند می خندید افتاد وسط توپها و آنها را بالا می ریخت و هر توپی که پائین برمی گشت و می خورد روی سرش از ته دل می خندید. دیدن خنده های این دختر بچه با نمک قند را در دلم آب می کرد. زهرا دختر کوچو لوی آقای نعمتی همسایه ی ما است که به تازگی مادرش را در یک تصادف دلخراش از دست داده بود. بعد از مرگ مادرش این بچه خیلی تنها شده بود. مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریش خارج از کشور زندگی میکردند خاله و دایی هم نداشت . در واقع مادر زهرا تنها بچه خانواده بود. عمه زهرا هم که در جنوب زندگی می کرد و تنها مادر آقای نعمتی بود که از زهرا مراقبت میکرد . هر وقت از کوچه عبور میکردم زهرا را تنها در کوچه کنار در خانه می دیدم که با عروسکش بازی میکرد و گاهی اوقات صدای لالایی را می شنیدم که برای عروسکش می خواند شاید این همان لالایی بود که مادرش برایش زمزمه میکرد تا به خواب ناز برود. آن روز زهرا خیلی خوشحال بود.با بچه ها بازی میکرد از ته دل می خندید و شاد بود. نوبت به پذیرایی بچه ها رسید. درب سالن باز شد و خانم بهاری با یک کیک بزرگ وارد شد. همه بچه ها جیغ کشیدن آخ جون تولد آخ جون کیک. همه دویدند سمت خانم بهاری خانم بهاری مثل همیشه با خنده به بچه ها گفت : بچه ها ساکت باشید و آرام باشید تا جشن تولد به همتون خوش بگذره. خانم بهاری کیک را روی میز گذاشت و بچه ها در حالی که دست میزدند آهنگ تولدت مبارک را با صدای بلند می خواندند و نرگس و رویا و علی و خیلی از بچه های دیگر با آن می رقصیدند. چقدر حرکات موزون بچه ها خنده دار بود. بچه ها با خوشحالی دست میزدند و دور میز میچرخیدند و می گفتند : تولد تولد تولدت مبارک. با شمارش خانم بهاری بچه ها با هم شمع های روی کیک را خاموش کردند. خانم بهاری کیک را برداشت و گفت : بچه های عزیزم حالا خیلی آرام بنشینید تا من برای همتون کیک بیارم. بچه ها دورم جمع شدن و گفتن خاله سحر قصه ی رقیه خانم را تعریف میکنید ؟ گفتم البته حالا همه بشینید روی زمین تا قصه را شروع کنیم. زهرا آمد کنارم و گفت خاله سحر اجازه می دهید من اینجا کنار شما بنشینم؟گفتم : البته عزیزم چرا نمی شود. بیا کنار خودم . دستم را باز کردم و زهرا آمد کنار من نشست و دستهای کوچکش رازیر چانه اش زد و گفت : خوب حالا قصه را شروع کنیم.نگاهی به چشمهای زیبایش کردم و لبخندی زدم و شروع کردم به قصه گفتن . یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر ازخدا هیچ کس نبود. سالها پیش تو یک روز خیلی قشنگ مثل امروز در خانه امام حسین (ع ) همه منتطر به دنیا آمدن فرشته کوچولویی بودند. امام خوشحال بود از اینکه دوباره صاحب فرزندی می شود .صدای گریه بچه از اتاق بلند شد و همه شروع کردن به شادی کردن . امام دستهایش را به آسمان بلند کرد و از خداوند به خاطر تولد فرزندش تشکر کرد. درب اتاق باز شد و زنی از آن خارج شد .کودکی بسیار زیبا را در آغوش داشت به سمت امام آمد و آن فرشته کوچولو را در آغوش امام قرار داد و گفت : مبارک است مولا جان دختر است . امام وقتی شنید که کودک دختراست خندید و لبهای کوچکش را بوسید و فرمود من نام کودکم را رقیه می گذارم و بسیار او را دوست میدارم . بچه های قشنگم رقیه کوچولو وقتی امام حسین (ع) را در کربلا شهید کردند فقط 3 سال داشت . درست مثل خیلی از شماها که سه سالتان است .بعد از شهادت پدرش خیلی سختی کشید و آخر سرهم در شام شهید شد . زهرا سرش را از روی پاهایم برداشت و گفت شام کجاست  خیلی دوره؟ نگاهش کردم و گفتم آره عزیزم خیلی دور است در واقع یک جایی خارج از ایران در سوریه است. حس کردم خیلی ناراحت شد دوباره سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت پس من چطوری کادوی تولدش را به او بدهم ؟ دستم را روی موهای خرمایی و زیبایش کشیدم و گفتم غصه نخور عزیزم من به تو قول میدهم که یک روز باهم کادوی رقیه خانوم را برایش ببریم . سرش را برداشت و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و لبخنی زد و گفت قول؟ خندیدم و انگشت کوچکش را که به نشانه قول گرقتن به سمتم دراز کرده بود با انگشتم گرفتم و گفتم قول قول. از جایش بلند شد و رفت سمت بچه ها و دوباره شروع کرد به بازی کردن .از آن روز زهرا کوچولو هر روز با من به مهد می آمد و غروب با من به خانه بر می گشت . خیلی با هم اخت شده بودیم . یک روز صبح که به دنبالش رفتم آقای نعمتی خودش در را باز کرد . سلام کردم . جواب سلامم را داد و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : خانم گمالی زهرا از امروز دیگه به مهد نمی آید ممنون که تا حالا هم قبول زحمت کردید در بردن و آوردن زهرا . هاج و واج نگاهش میکردم . آقای نعمتی گفت حتما الان میخواهید دلیلش را بدانید . خوب به این خاطر است که زهرا دلبستگی شدیدی به شما پیدا کرده و این نه برای شما خوب است نه برای زهرای من . همچنان نگاهش میکردم و هیچ کدام از حرفهایش را نمیفهمیدم . به خودم که آمدم دیدم خداحافظی کوتاهی کرد و تا رفتم حرفی بزنم درب خانه را بست . سرم را پایین انداختم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم در طول مسیر تا مهد به حرفهای آقای نعمتی فکر میکردم «نه به صلاح شماست نه به صلاح زهرا» مردم چقدر از خود راضی هستند صلاح من هرچه که هست به خودم مربوط است . نکند فکر کرده من به خاطر او دخترش را دوست دارم؟ عجب آدم از خود راضی . راست راستی نکند فکر کرده من …. ای وای خدایا مردم چه افکار ضاله ای دارند به خدا. هزار هزار خواستگار از تو بهتر را نگاه نکردم آنوقت تو …عجب بابا! در راه این حرف ها رابا خودم میگفتم و مدام به خودم توف و لعنت که چرا به این بچه اینقدر محبت کردم که پدرش یک چنین فکر احمقانه ای بکند. یک ماه از این ماجرا گذشت و من اصلا درباره این موضوع با خانواده ام صحبت هم نکردم . یکی دوباری مامان از من پرسید که چرا زهرا را با خودت به مهد نمیبری؟ گفتم پدرش اینطور صلاح دانسته که زهرا به مهد نیاید. صبح روز جمعه بود و در خانه به مادرم کمک میکردم برای نظافت . مادرم عادت داشت که قبل از ماه رمضان خانه تکانی میکرد مثل قبل از نوروز. کل خانه را به هم ریخته بودیم و داشتیم تمیز کاری میکردیم . حتی بابا و سینا هم مشغول بودند . در اینجور مواقع سال که مامان خانه تکانی داشت همه با ید کار میکردیم و این بابا هست و آن پسر هست و این یکی خسته است معنا و مفهومی نداشت . روی مبل وسط حال ولو شدم و گفتم مامان جان سر جدت امان بده کمی استراحت کنیم . آخه کارگر هم گرفته بودی از صبح دوتا لیوان چایی که باید میدادی . مامانم گف : به جای این همه غر زدن پاشو چهارتا چایی بریز بیار تا بخوریم و خستگی همه در برود. دستهایم را بردم بالای سرم و گفتم من اشتباه کردم اصلا خسته نیستم چای هم نمیخواهم . همه زدند زیر خنده و بابا رفت سمت آشپزخانه وگفت : من چای را می آورم دخترم خیلی خسته شده . مامان چشم غره ای رفت و از جایش بلند شد و گفت نه آقا شما چرا خودم می آورم که بابا با سینی چای وارد حال شد. صدای زنگ آیفون بلند شد مامانم که نزدیک آن بود گوشی آیفون را برداشت و گفت کیه؟ بله بفرمایید داخل. درب حیاط با صدای تقی باز شد و خانم نعمتی وارد حباط شد. دوباره یاد حرفهای آن روز آقای نعمتی افتادم و کلی دلخور شدم . مادرم به حیاط رفت وبعد از سلام و احوالپرسی بتول خانوم را تعارف خانه کرد ولی بتول خانوم نشست روی تخت کنار حیاط و گفت نه مریم خانوم همینجا خوب است. بعد اشاره کرد به گلدانهای شمعدانی که دور تا دور حوض قرار داشتند و گفت مریم خانوم چه گلدانهای قشنگی دارید. این اولین باری بود که بتول خانوم به خانه ما آمده بود عادت نداشت به خانه همسایه ها برود . زن خوش برخورد و خوش مشربی بود ولی به خانه همسایه ها رفت و آمد نمیکرد مگر اینکه دعوتش میکردند. حالا چطور شده بود که به خانه ما آمده بود نمیدانم. با صدای مامان به خودم آمدم . سحر مامان جان دوتا چای بیار مادر. رفتم سمت آشپزخانه و دو تا از استکانهای لب طلایی و کمر باریک داخل کابینت را که فقط مخصوص مهمان بود برداشتم .دوتا پیش دستی چینی گل مرغی را هم از سرویس جهیزیه مامان برداشتم اینها هم مخصوص مهمان بود . دو تا چای خوش رنگ ریختم و ظرف میوه را هم آماده کردم . همه را در سینی مرتب چیدم و بردم به حیاط . تا چشم بتول خانوم به من افتاد از جایش بلند شد و لبخندی زد. نزدیک که رسیدم سلام کردم . با همان لبخند جواب سلامم را داد و گفت جرا زحمت کشیدی عزیزم . لبخندی زدم و گفتنم خواهش میکنم زحمتی نیست. دلم میخواست آنجا می نشستم و می فهمیدم برای چه کاری آمده است ولی با اشاره مامان فهمیدم که باید سینی را بگذارم و به داخل برگردم . بابا و سینا روی مبل نشسته بودند و در حال خوردن چای و استراحت بودند. من هم رفتم به آشپزخانه تا بساط نهار را آماده کنم . ولی فکرم خیلی درگیر این مساله بود که بتول خانوم اینجا چکار دارد؟ با خودم گفتم نکند راست راستی آمده خواستگاری من؟ عجب آدم پررویی است این مهندس نعمتی چطور به خودش این اجازه را داده است.با یک بچه آمده خواستگاری من؟ حرفهای مامان و خانوم نعمتی تقریبا یک ساعت طول کشید. صدای بسته شدن درب حیاط حکایت از رفتن بتول خانوم میکرد . رفتم توی حیاط و به مامانم گفتم : چی میگفت ؟ چیکار داشت؟ مامان نگاهی به من انداخت و گفت : هیچی بعدا میگویم. ای بابا خوب بگو و خیال خودت و مارا راحت کن دیگر . تا غروب دیگر سوالی از مادرم نپرسیدم . شب خسته و کوفته رفتم به اتاقم و فقط خوابیدم حوصله فکر کردن را نداشتم . با خودم گفتم اگر چیزی بود که به من مربوط می شد حتما مامان تا حالا گفته بود . ساعت هفت ونیم بود آماده شده بودم که بروم مهد . کیفم را از روی میز برداشتم چادرم را سر کردم و به سمت آشپزخانه رفتم . مامان گفت سحر دنبال زهرا هم برو و او را هم با خودت به مهد ببر . گفتم مامان جان حوصله روضه خوانی های پدرش را ندارم . گفت آقای نعمتی خودش اینطور خواسته . گفتم اه نه بابا آقای نعمتی یک روز تصمیم میگیرند که دیگر من دنبال دخترشان نروم چون زهرا به من دلبسته شده این نه به صلاح من هست نه به صلاح زهرا ، یک روز هم تصمیم میگیرند من دنبال دخترشان بروم حتما این هم به صلاح بنده است هم زهرا.چقدر ای آقا به خودش اجازه میدهد به صلاح دیگران فکر کند. نه مامان جان اگر قرار است زهرا به این مهد بیاید بهتر است مهندس نعمتی خودش زحمت آوردن و بردنش را بکشد . مامان گفت باشه دخترم حالا امروز را برو من به خانم نعمتی قول داده ام. برو دخترم بعد خودت حرفهایت را به آقای نعمتی بگو. با دلخوری باشه ای گفتم و خدا حافظی کردم و از خانه خارج شدم . با گامهای آهسته و دودل به سمت خانه مهندس حرکت کردم . زنگ زدم درب خانه باز شد . یکبار آن هم سرعزای زهره خانوم خدابیامرز داخل خانه مهندس را دیده بودم در نیمه باز شد. ماشین آقای نعمتی در حیاط بود. صدای پایی را شنیدم و بعد از چند ثانیه قامت مردانه ی آقای نعمتی در چارچوب در نمایان شد . سرم را پایین انداختم و سلام کردم .جواب سلامم را داد و گفت: بفرمایید داخل تا زهرا آماده شود یک کم طول میکشد خسته می شوید سرپا. تشکر کردم و گفتم نه همینجا منتظر می مانم . صدایش را صاف کرد و گفت سحر خانوم با شنیدن نامم خیلی جا خوردم سرم را یکباره بالا آوردم و چشم در چشمش شدم فوری سرش را پایین انداخت و در حالی که با دستهایش بازی میکرد ادامه داد من یک عذر خواهی به شما بدهکارهستم بابت برخورد آن روزم. گفتم : اشکالی ندارد به هرحال شما پدر زهرا جان هستید و صلاح کار اورا بهتر از هر کسی میدانید. صدای پای زهرا که می دوید سمت درب را شنیدم لبخندی بی اختیار روی لبهایم جای گرفت که از دید آقای نعمتی پنهان نماند. زهرا دوید سمت من و در آغوشم جای گرفت وگفت : سلام خاله سحر دلم براتون تنگ شده بود منم محکم بغلش کردم و گفتم : من هم دلم برای تو خیلی تنگ شده بود . دوستانت هم دلشان برایت  تنگ شده پس بدو برویم که خیلی دیر شده . خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت ایسگاه اتوبوس . یک سال از این ماجرا گذشت و دوباره موعد جشن میلاد حضرت رقیه فرا رسید. روبه روی حرم بی بی رقیه ایستاده بودم و دست زهرا در دستم بود و همسرم علی نعمتی هم کنارم ایستاده بود . با هم وارد حرم شدیم . سلام دادیم . زهرا دوید سمت ضریح بی بی.  سلام رقیه خانوم من زهرا هستم همان دختر تنهایی که یک شب توی خوابم آمدید و من به شما گفتم که برای شما کادوی تولد خریدم . یادتان می آید ؟ به من گفتید که حالا تو چه کادویی از من می خواهی ؟ گفتم میشود به خاله سحر بگویید که مامان من باشد؟ شما به خاله سحر گفتید الان دیگه خاله سحر نیست مامان سحراست.  مامان سحر به قولش عمل کرد و حالا ما با هم کادوی تولدتان را آورده ایم . من می خواستم خودم بیایم واز شما تشکر کنم و به شما بگویم که شما هم بهترین کادوی دنیا را به من و بابام دادید . از وقتی مامان سحر آمده بابام دیگه تنها نیست . دیگه ناراحت و اخمو نیست . عوضش همیشه خو.شحال هست و می خندد من دیگر تنها نیستم، مامانی بتول هم رفته پیش عمه ثریا دیگه همش غر نمیزنه به بابام که من تا کی باید مراقب زهرا باشم من خیلی خوشحال هستم. راستی رقیه خانوم تولدت مبارک . میدونی مامان سحر میخواد یک آبجی کوچولو برای من به دنیا بیاورد من می خواهم اسمش را رقیه بگذارم و هر سال برای تولدش عروسک بخرم درست مثل عروسک رقیه خانوم. پایان

کنار پشتی های حال

ساعت 12:45

چهارشنبه 26/2/97

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

داستان شماره 2

25 اردیبهشت 1397 توسط اعظم صالح ابادويي

 تمرین گتره نویسی
صالح آبادی
قصه ها و رنگها
رنگها قصه های جورواجوری دارند به قدمت تمام نقاشی ها. دوست دارید قصه ی مداد رنگی ها را بدانید؟ صبح بود و همه ی مداد رنگی ها داخل جعبه خواب بودند جز مداد رنگی زرد. مداد رنگی زرد گوشه جعبه نشسته بود و به صفحه ی سفید مقابلش نگاه می کرد وبا خود می گفت:رنگ زرد به چه دردی می خورد؟با رنگ زرد چه نقاشی هایی می شود کشید؟هنوز مداد زرد در افکار خودش غرق بود که ناگهان دستی به سمت جعبه آمد و مداد زرد را برداشت و وسط صفحه ی سفید کاغذ یک خورشید بزرگ و زیبا و طلایی کشید . زرد خوشحال شد و با دیدن خورشید زیبا که می درخشید به خود می بالید و می خندید . مداد آبی هم بیدار شده بود وآرام به مداد زرد و خورشید وسط صفحه خیره شده بود ودر دلش آرزو میکرد که ای کاش من هم زرد بودم و می توانستم خورشیدی به این زیبائی خلق کنم. دست به سمت جعبه آمد و مداد آبی را برداشت و آسمانی زیبا با تکه ابر هایی کوچک کشید و بعد دریایی به وسعت تمام صفحه نقاشی کرد. مداد آبی از ته دل خندید واز صدای خنده اش تمام مداد رنگی ها بیدار شدند واز هم پرسیدند چه شده؟و به آبی نگاه کردند. آبی اشاره ای به کاغذ کرد وگفت:این آسمان زیبا ،آن تکه ابرهای بازیگوش و این دریای آرام و پهناور را من خلق کرده ام . مداد رنگی ها آبی را تشویق کردند و آبی همچنان می خندید.مداد قهوه ای سرش را از جعبه مداد رنگی ها بیرون آورد و گفت :دوستان کسی می داند با رنگ قهوه ای چه چیزی می توان کشید؟ همه مداد رنگی ها نگاهش کردند ولی کسی چیزی نگفت .دست به سمت مداد قهوه ای آمد و او را برداشت و وسط بی کران دریا یک جزیره ی کوچک نقاشی کرد که از دل آبها بیرون آمده بود. مداد قهوه ای به دوستانش گفت :رفقا این جزیره کوچک با گل های رنگارنگ و درختان سر سبز زیبا تر نمی شود؟ مداد سبز دوید روی صفحه و گفت سبزه های خیس و بارا ن خورده و برگهای زیبا و جوان درختانش با من، مداد قرمز از جایش بلند شد دست مداد صورتی و گل بهی را گرفت و گفت گلهای زیبا و رنگارنگش هم با ما ،مداد قهوه ای گفت تنه ستبر درختان تنومندش هم با من، هفت رنگ رنگین کمان کنار هم ایستادند و گفتند رنگین کمان زیبایش هم با ما، مداد نارنجی آمد وسط صفحه و گفت: ای ی ی ش خوب رنگ میوه های خوش مزه اش هم با من. همه مداد رنگی ها زدند زیر خنده و با خوشحالی دویدند سمت صفحه نقاشی و شروع کردن به کشیدن گل و درخت و سبزه و رنگین کمان. اما هنوز یک مداد در جعبه باقی مانده بود . مداد سفید افسرده و غمگین گوشه جعبه نشسته بود و دستهایش را روی صورتش گذاشته بود تا مداد رنگی های دیگر را نبیند و با خودش می گفت :سفید هم شد رنگ ؟من به هیچ دردی نمی خورم هیچ کس با من حتی خطی هم نمی کشد حق دارند من به هیچ کاری نمی آیم. صدای مداد رنگی سفید به گوش نقاش رسید . نقاش خندید و مداد رنگی سفید را برداشت و با آن چند موج کوچک بازیگوش وسط آبی دریا کشید و کنار ساحل نیلگون آن صدفهای ریز و درشتی را کشید که مثل مروارید می درخشیدند . مداد قرمز که کارش با گلها تمام شده بود از دیدن موج های کوچک و بازیگوش به وجد آمد و پرید وسط آنها و چند ماهی قرمز کوچک را نقاشی کرد و گفت: این هم از دوستان کوچک دریا. ماهی های قرمز بین موجها می پریدند و شیطنت می کردند و مداد سفید با صدای بلند می خندید. مداد رنگی ها کارشان تمام شده بود . حالا آن صفحه پر بود از قصه هایی زیبا .قصه ی خورشید طلایی،آسمان آبی ،تکه ابرهای کوچولو،دریایی بزرگ با موج هایی کوچک و ماهی قرمزه بازیگوش و جزیره ای پر از قصه های زیبا. هوا کم کم تاریک می شد . مدادها خسته شده بودند . خمیازه کشان رفتند به سمت جعبه مداد رنگی .شب بخیری به یکدیگر گفتند و هر کدام با رویایی شیرین به خواب رفتند. اما تنها مداد رنگی سفید بود که رویای موج های کوچک و صدفهای زیبا را می دید.
اتاق خانه
ساعت ۱۹
عصر شنبه ۲۳ اردیبهشت ۹۷

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

دیالوگ ماندگار

دلنوشته ماندگارترین دیالوگی است که بشر آن را میشناسد چرا که هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند و دل جایگاه معبودی است که بهترین دلنوشته ها از آن اوست

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • داستان
    • معمای باغ با پلاک 19
  • داستانک
  • پندانه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس