داستان شماره 2
تمرین گتره نویسی
صالح آبادی
قصه ها و رنگها
رنگها قصه های جورواجوری دارند به قدمت تمام نقاشی ها. دوست دارید قصه ی مداد رنگی ها را بدانید؟ صبح بود و همه ی مداد رنگی ها داخل جعبه خواب بودند جز مداد رنگی زرد. مداد رنگی زرد گوشه جعبه نشسته بود و به صفحه ی سفید مقابلش نگاه می کرد وبا خود می گفت:رنگ زرد به چه دردی می خورد؟با رنگ زرد چه نقاشی هایی می شود کشید؟هنوز مداد زرد در افکار خودش غرق بود که ناگهان دستی به سمت جعبه آمد و مداد زرد را برداشت و وسط صفحه ی سفید کاغذ یک خورشید بزرگ و زیبا و طلایی کشید . زرد خوشحال شد و با دیدن خورشید زیبا که می درخشید به خود می بالید و می خندید . مداد آبی هم بیدار شده بود وآرام به مداد زرد و خورشید وسط صفحه خیره شده بود ودر دلش آرزو میکرد که ای کاش من هم زرد بودم و می توانستم خورشیدی به این زیبائی خلق کنم. دست به سمت جعبه آمد و مداد آبی را برداشت و آسمانی زیبا با تکه ابر هایی کوچک کشید و بعد دریایی به وسعت تمام صفحه نقاشی کرد. مداد آبی از ته دل خندید واز صدای خنده اش تمام مداد رنگی ها بیدار شدند واز هم پرسیدند چه شده؟و به آبی نگاه کردند. آبی اشاره ای به کاغذ کرد وگفت:این آسمان زیبا ،آن تکه ابرهای بازیگوش و این دریای آرام و پهناور را من خلق کرده ام . مداد رنگی ها آبی را تشویق کردند و آبی همچنان می خندید.مداد قهوه ای سرش را از جعبه مداد رنگی ها بیرون آورد و گفت :دوستان کسی می داند با رنگ قهوه ای چه چیزی می توان کشید؟ همه مداد رنگی ها نگاهش کردند ولی کسی چیزی نگفت .دست به سمت مداد قهوه ای آمد و او را برداشت و وسط بی کران دریا یک جزیره ی کوچک نقاشی کرد که از دل آبها بیرون آمده بود. مداد قهوه ای به دوستانش گفت :رفقا این جزیره کوچک با گل های رنگارنگ و درختان سر سبز زیبا تر نمی شود؟ مداد سبز دوید روی صفحه و گفت سبزه های خیس و بارا ن خورده و برگهای زیبا و جوان درختانش با من، مداد قرمز از جایش بلند شد دست مداد صورتی و گل بهی را گرفت و گفت گلهای زیبا و رنگارنگش هم با ما ،مداد قهوه ای گفت تنه ستبر درختان تنومندش هم با من، هفت رنگ رنگین کمان کنار هم ایستادند و گفتند رنگین کمان زیبایش هم با ما، مداد نارنجی آمد وسط صفحه و گفت: ای ی ی ش خوب رنگ میوه های خوش مزه اش هم با من. همه مداد رنگی ها زدند زیر خنده و با خوشحالی دویدند سمت صفحه نقاشی و شروع کردن به کشیدن گل و درخت و سبزه و رنگین کمان. اما هنوز یک مداد در جعبه باقی مانده بود . مداد سفید افسرده و غمگین گوشه جعبه نشسته بود و دستهایش را روی صورتش گذاشته بود تا مداد رنگی های دیگر را نبیند و با خودش می گفت :سفید هم شد رنگ ؟من به هیچ دردی نمی خورم هیچ کس با من حتی خطی هم نمی کشد حق دارند من به هیچ کاری نمی آیم. صدای مداد رنگی سفید به گوش نقاش رسید . نقاش خندید و مداد رنگی سفید را برداشت و با آن چند موج کوچک بازیگوش وسط آبی دریا کشید و کنار ساحل نیلگون آن صدفهای ریز و درشتی را کشید که مثل مروارید می درخشیدند . مداد قرمز که کارش با گلها تمام شده بود از دیدن موج های کوچک و بازیگوش به وجد آمد و پرید وسط آنها و چند ماهی قرمز کوچک را نقاشی کرد و گفت: این هم از دوستان کوچک دریا. ماهی های قرمز بین موجها می پریدند و شیطنت می کردند و مداد سفید با صدای بلند می خندید. مداد رنگی ها کارشان تمام شده بود . حالا آن صفحه پر بود از قصه هایی زیبا .قصه ی خورشید طلایی،آسمان آبی ،تکه ابرهای کوچولو،دریایی بزرگ با موج هایی کوچک و ماهی قرمزه بازیگوش و جزیره ای پر از قصه های زیبا. هوا کم کم تاریک می شد . مدادها خسته شده بودند . خمیازه کشان رفتند به سمت جعبه مداد رنگی .شب بخیری به یکدیگر گفتند و هر کدام با رویایی شیرین به خواب رفتند. اما تنها مداد رنگی سفید بود که رویای موج های کوچک و صدفهای زیبا را می دید.
اتاق خانه
ساعت ۱۹
عصر شنبه ۲۳ اردیبهشت ۹۷