داستان شماره 3
داستان شماره 3 (تمرین حس و مکان)
عروسک رقیه خانوم
دستهای کوچکش را به سمتم دراز کرده بود. یک عروسک کوچک بافتنی در دستان سفید و بلوریش بود، آن عروسک را به سمت من گرفته بود و با لبخندی شیرین نگاهم میکرد. دندانهای خرگوشی کوچکش مثل مروارید میان لبهای کوچک و سرخش می درخشید، چهره اش با آن لبخند نمکین آنقدر با مزه و جذاب شده بود که دلم می خواست آن لپهای سفید و تپلش را ببوسم. در آغوش پدرش بود. موهای خرمائیش را دو گوشی بسته بودو یک پیراهن صورتی با ساپورت سفید و کفش های صورتی به پا داشت و با صدای کودکانه ای گفت : خاله این عروسک را برای رقیه خانم دخترتان که امروز تولدش است آورده ام. بابام گفت اینجا برای رقیه کوچولو جشن تولد گرفته اند تازه کیک و آب میوه و بستنی هم میدهند.خندیدم و گفتم بابات راست گفته است عزیزم امروز اینجا جشن تولد داریم حالااز بغل بابات بیا پائین برو توی سالن و با بچه ها بازی کن . گفت خاله دختر شما هم اینجا هست ؟ گفتم من دختر ندارم ولی همه ی بچه های اینجا دختر و پسرهای خوشگل من هستند. با تعجب نگاهم کرد و گفت : اگر شما دختر ندارید پس رقیه کیه؟ چرا براش جشن تولد گرفتید؟دست کوچکش را گرفتم و گفتم : بیا عزیزم با هم برویم تا قصه رقیه کوچولو را برای شما تعریف کنم. برگشت سمت باباش و گفت : بابایی بروم؟ باباش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم برو من یک ساعت دیگر می آیم دنبالت. دختر خوبی باشی و خانم مربی را اذیت نکنی. چشم های قشنگش را خمار کرد و گفت : بابایی من همیشه دختر خوبی هستم. بعد هم صورت بابارا بوسید و همراه من وارد سالن شد.وقتی در سالن مهد را باز کردم چشم های درشت و میشی رنگش برق زد دست های کوجکش را محکم به هم زد و گفت : آخ جون سرسره بازی ، من سرسره را خیلی دوست دارم. دوید سمت سرسره ی وسط سالن که انتهایش به استخر توپ می رسید.از پله های سر سره با احتیاط بالا رفت و از آن بالا سر خورد و در حالی که بلند بلند می خندید افتاد وسط توپها و آنها را بالا می ریخت و هر توپی که پائین برمی گشت و می خورد روی سرش از ته دل می خندید. دیدن خنده های این دختر بچه با نمک قند را در دلم آب می کرد. زهرا دختر کوچو لوی آقای نعمتی همسایه ی ما است که به تازگی مادرش را در یک تصادف دلخراش از دست داده بود. بعد از مرگ مادرش این بچه خیلی تنها شده بود. مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریش خارج از کشور زندگی میکردند خاله و دایی هم نداشت . در واقع مادر زهرا تنها بچه خانواده بود. عمه زهرا هم که در جنوب زندگی می کرد و تنها مادر آقای نعمتی بود که از زهرا مراقبت میکرد . هر وقت از کوچه عبور میکردم زهرا را تنها در کوچه کنار در خانه می دیدم که با عروسکش بازی میکرد و گاهی اوقات صدای لالایی را می شنیدم که برای عروسکش می خواند شاید این همان لالایی بود که مادرش برایش زمزمه میکرد تا به خواب ناز برود. آن روز زهرا خیلی خوشحال بود.با بچه ها بازی میکرد از ته دل می خندید و شاد بود. نوبت به پذیرایی بچه ها رسید. درب سالن باز شد و خانم بهاری با یک کیک بزرگ وارد شد. همه بچه ها جیغ کشیدن آخ جون تولد آخ جون کیک. همه دویدند سمت خانم بهاری خانم بهاری مثل همیشه با خنده به بچه ها گفت : بچه ها ساکت باشید و آرام باشید تا جشن تولد به همتون خوش بگذره. خانم بهاری کیک را روی میز گذاشت و بچه ها در حالی که دست میزدند آهنگ تولدت مبارک را با صدای بلند می خواندند و نرگس و رویا و علی و خیلی از بچه های دیگر با آن می رقصیدند. چقدر حرکات موزون بچه ها خنده دار بود. بچه ها با خوشحالی دست میزدند و دور میز میچرخیدند و می گفتند : تولد تولد تولدت مبارک. با شمارش خانم بهاری بچه ها با هم شمع های روی کیک را خاموش کردند. خانم بهاری کیک را برداشت و گفت : بچه های عزیزم حالا خیلی آرام بنشینید تا من برای همتون کیک بیارم. بچه ها دورم جمع شدن و گفتن خاله سحر قصه ی رقیه خانم را تعریف میکنید ؟ گفتم البته حالا همه بشینید روی زمین تا قصه را شروع کنیم. زهرا آمد کنارم و گفت خاله سحر اجازه می دهید من اینجا کنار شما بنشینم؟گفتم : البته عزیزم چرا نمی شود. بیا کنار خودم . دستم را باز کردم و زهرا آمد کنار من نشست و دستهای کوچکش رازیر چانه اش زد و گفت : خوب حالا قصه را شروع کنیم.نگاهی به چشمهای زیبایش کردم و لبخندی زدم و شروع کردم به قصه گفتن . یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر ازخدا هیچ کس نبود. سالها پیش تو یک روز خیلی قشنگ مثل امروز در خانه امام حسین (ع ) همه منتطر به دنیا آمدن فرشته کوچولویی بودند. امام خوشحال بود از اینکه دوباره صاحب فرزندی می شود .صدای گریه بچه از اتاق بلند شد و همه شروع کردن به شادی کردن . امام دستهایش را به آسمان بلند کرد و از خداوند به خاطر تولد فرزندش تشکر کرد. درب اتاق باز شد و زنی از آن خارج شد .کودکی بسیار زیبا را در آغوش داشت به سمت امام آمد و آن فرشته کوچولو را در آغوش امام قرار داد و گفت : مبارک است مولا جان دختر است . امام وقتی شنید که کودک دختراست خندید و لبهای کوچکش را بوسید و فرمود من نام کودکم را رقیه می گذارم و بسیار او را دوست میدارم . بچه های قشنگم رقیه کوچولو وقتی امام حسین (ع) را در کربلا شهید کردند فقط 3 سال داشت . درست مثل خیلی از شماها که سه سالتان است .بعد از شهادت پدرش خیلی سختی کشید و آخر سرهم در شام شهید شد . زهرا سرش را از روی پاهایم برداشت و گفت شام کجاست خیلی دوره؟ نگاهش کردم و گفتم آره عزیزم خیلی دور است در واقع یک جایی خارج از ایران در سوریه است. حس کردم خیلی ناراحت شد دوباره سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت پس من چطوری کادوی تولدش را به او بدهم ؟ دستم را روی موهای خرمایی و زیبایش کشیدم و گفتم غصه نخور عزیزم من به تو قول میدهم که یک روز باهم کادوی رقیه خانوم را برایش ببریم . سرش را برداشت و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و لبخنی زد و گفت قول؟ خندیدم و انگشت کوچکش را که به نشانه قول گرقتن به سمتم دراز کرده بود با انگشتم گرفتم و گفتم قول قول. از جایش بلند شد و رفت سمت بچه ها و دوباره شروع کرد به بازی کردن .از آن روز زهرا کوچولو هر روز با من به مهد می آمد و غروب با من به خانه بر می گشت . خیلی با هم اخت شده بودیم . یک روز صبح که به دنبالش رفتم آقای نعمتی خودش در را باز کرد . سلام کردم . جواب سلامم را داد و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : خانم گمالی زهرا از امروز دیگه به مهد نمی آید ممنون که تا حالا هم قبول زحمت کردید در بردن و آوردن زهرا . هاج و واج نگاهش میکردم . آقای نعمتی گفت حتما الان میخواهید دلیلش را بدانید . خوب به این خاطر است که زهرا دلبستگی شدیدی به شما پیدا کرده و این نه برای شما خوب است نه برای زهرای من . همچنان نگاهش میکردم و هیچ کدام از حرفهایش را نمیفهمیدم . به خودم که آمدم دیدم خداحافظی کوتاهی کرد و تا رفتم حرفی بزنم درب خانه را بست . سرم را پایین انداختم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم در طول مسیر تا مهد به حرفهای آقای نعمتی فکر میکردم «نه به صلاح شماست نه به صلاح زهرا» مردم چقدر از خود راضی هستند صلاح من هرچه که هست به خودم مربوط است . نکند فکر کرده من به خاطر او دخترش را دوست دارم؟ عجب آدم از خود راضی . راست راستی نکند فکر کرده من …. ای وای خدایا مردم چه افکار ضاله ای دارند به خدا. هزار هزار خواستگار از تو بهتر را نگاه نکردم آنوقت تو …عجب بابا! در راه این حرف ها رابا خودم میگفتم و مدام به خودم توف و لعنت که چرا به این بچه اینقدر محبت کردم که پدرش یک چنین فکر احمقانه ای بکند. یک ماه از این ماجرا گذشت و من اصلا درباره این موضوع با خانواده ام صحبت هم نکردم . یکی دوباری مامان از من پرسید که چرا زهرا را با خودت به مهد نمیبری؟ گفتم پدرش اینطور صلاح دانسته که زهرا به مهد نیاید. صبح روز جمعه بود و در خانه به مادرم کمک میکردم برای نظافت . مادرم عادت داشت که قبل از ماه رمضان خانه تکانی میکرد مثل قبل از نوروز. کل خانه را به هم ریخته بودیم و داشتیم تمیز کاری میکردیم . حتی بابا و سینا هم مشغول بودند . در اینجور مواقع سال که مامان خانه تکانی داشت همه با ید کار میکردیم و این بابا هست و آن پسر هست و این یکی خسته است معنا و مفهومی نداشت . روی مبل وسط حال ولو شدم و گفتم مامان جان سر جدت امان بده کمی استراحت کنیم . آخه کارگر هم گرفته بودی از صبح دوتا لیوان چایی که باید میدادی . مامانم گف : به جای این همه غر زدن پاشو چهارتا چایی بریز بیار تا بخوریم و خستگی همه در برود. دستهایم را بردم بالای سرم و گفتم من اشتباه کردم اصلا خسته نیستم چای هم نمیخواهم . همه زدند زیر خنده و بابا رفت سمت آشپزخانه وگفت : من چای را می آورم دخترم خیلی خسته شده . مامان چشم غره ای رفت و از جایش بلند شد و گفت نه آقا شما چرا خودم می آورم که بابا با سینی چای وارد حال شد. صدای زنگ آیفون بلند شد مامانم که نزدیک آن بود گوشی آیفون را برداشت و گفت کیه؟ بله بفرمایید داخل. درب حیاط با صدای تقی باز شد و خانم نعمتی وارد حباط شد. دوباره یاد حرفهای آن روز آقای نعمتی افتادم و کلی دلخور شدم . مادرم به حیاط رفت وبعد از سلام و احوالپرسی بتول خانوم را تعارف خانه کرد ولی بتول خانوم نشست روی تخت کنار حیاط و گفت نه مریم خانوم همینجا خوب است. بعد اشاره کرد به گلدانهای شمعدانی که دور تا دور حوض قرار داشتند و گفت مریم خانوم چه گلدانهای قشنگی دارید. این اولین باری بود که بتول خانوم به خانه ما آمده بود عادت نداشت به خانه همسایه ها برود . زن خوش برخورد و خوش مشربی بود ولی به خانه همسایه ها رفت و آمد نمیکرد مگر اینکه دعوتش میکردند. حالا چطور شده بود که به خانه ما آمده بود نمیدانم. با صدای مامان به خودم آمدم . سحر مامان جان دوتا چای بیار مادر. رفتم سمت آشپزخانه و دو تا از استکانهای لب طلایی و کمر باریک داخل کابینت را که فقط مخصوص مهمان بود برداشتم .دوتا پیش دستی چینی گل مرغی را هم از سرویس جهیزیه مامان برداشتم اینها هم مخصوص مهمان بود . دو تا چای خوش رنگ ریختم و ظرف میوه را هم آماده کردم . همه را در سینی مرتب چیدم و بردم به حیاط . تا چشم بتول خانوم به من افتاد از جایش بلند شد و لبخندی زد. نزدیک که رسیدم سلام کردم . با همان لبخند جواب سلامم را داد و گفت جرا زحمت کشیدی عزیزم . لبخندی زدم و گفتنم خواهش میکنم زحمتی نیست. دلم میخواست آنجا می نشستم و می فهمیدم برای چه کاری آمده است ولی با اشاره مامان فهمیدم که باید سینی را بگذارم و به داخل برگردم . بابا و سینا روی مبل نشسته بودند و در حال خوردن چای و استراحت بودند. من هم رفتم به آشپزخانه تا بساط نهار را آماده کنم . ولی فکرم خیلی درگیر این مساله بود که بتول خانوم اینجا چکار دارد؟ با خودم گفتم نکند راست راستی آمده خواستگاری من؟ عجب آدم پررویی است این مهندس نعمتی چطور به خودش این اجازه را داده است.با یک بچه آمده خواستگاری من؟ حرفهای مامان و خانوم نعمتی تقریبا یک ساعت طول کشید. صدای بسته شدن درب حیاط حکایت از رفتن بتول خانوم میکرد . رفتم توی حیاط و به مامانم گفتم : چی میگفت ؟ چیکار داشت؟ مامان نگاهی به من انداخت و گفت : هیچی بعدا میگویم. ای بابا خوب بگو و خیال خودت و مارا راحت کن دیگر . تا غروب دیگر سوالی از مادرم نپرسیدم . شب خسته و کوفته رفتم به اتاقم و فقط خوابیدم حوصله فکر کردن را نداشتم . با خودم گفتم اگر چیزی بود که به من مربوط می شد حتما مامان تا حالا گفته بود . ساعت هفت ونیم بود آماده شده بودم که بروم مهد . کیفم را از روی میز برداشتم چادرم را سر کردم و به سمت آشپزخانه رفتم . مامان گفت سحر دنبال زهرا هم برو و او را هم با خودت به مهد ببر . گفتم مامان جان حوصله روضه خوانی های پدرش را ندارم . گفت آقای نعمتی خودش اینطور خواسته . گفتم اه نه بابا آقای نعمتی یک روز تصمیم میگیرند که دیگر من دنبال دخترشان نروم چون زهرا به من دلبسته شده این نه به صلاح من هست نه به صلاح زهرا ، یک روز هم تصمیم میگیرند من دنبال دخترشان بروم حتما این هم به صلاح بنده است هم زهرا.چقدر ای آقا به خودش اجازه میدهد به صلاح دیگران فکر کند. نه مامان جان اگر قرار است زهرا به این مهد بیاید بهتر است مهندس نعمتی خودش زحمت آوردن و بردنش را بکشد . مامان گفت باشه دخترم حالا امروز را برو من به خانم نعمتی قول داده ام. برو دخترم بعد خودت حرفهایت را به آقای نعمتی بگو. با دلخوری باشه ای گفتم و خدا حافظی کردم و از خانه خارج شدم . با گامهای آهسته و دودل به سمت خانه مهندس حرکت کردم . زنگ زدم درب خانه باز شد . یکبار آن هم سرعزای زهره خانوم خدابیامرز داخل خانه مهندس را دیده بودم در نیمه باز شد. ماشین آقای نعمتی در حیاط بود. صدای پایی را شنیدم و بعد از چند ثانیه قامت مردانه ی آقای نعمتی در چارچوب در نمایان شد . سرم را پایین انداختم و سلام کردم .جواب سلامم را داد و گفت: بفرمایید داخل تا زهرا آماده شود یک کم طول میکشد خسته می شوید سرپا. تشکر کردم و گفتم نه همینجا منتظر می مانم . صدایش را صاف کرد و گفت سحر خانوم با شنیدن نامم خیلی جا خوردم سرم را یکباره بالا آوردم و چشم در چشمش شدم فوری سرش را پایین انداخت و در حالی که با دستهایش بازی میکرد ادامه داد من یک عذر خواهی به شما بدهکارهستم بابت برخورد آن روزم. گفتم : اشکالی ندارد به هرحال شما پدر زهرا جان هستید و صلاح کار اورا بهتر از هر کسی میدانید. صدای پای زهرا که می دوید سمت درب را شنیدم لبخندی بی اختیار روی لبهایم جای گرفت که از دید آقای نعمتی پنهان نماند. زهرا دوید سمت من و در آغوشم جای گرفت وگفت : سلام خاله سحر دلم براتون تنگ شده بود منم محکم بغلش کردم و گفتم : من هم دلم برای تو خیلی تنگ شده بود . دوستانت هم دلشان برایت تنگ شده پس بدو برویم که خیلی دیر شده . خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت ایسگاه اتوبوس . یک سال از این ماجرا گذشت و دوباره موعد جشن میلاد حضرت رقیه فرا رسید. روبه روی حرم بی بی رقیه ایستاده بودم و دست زهرا در دستم بود و همسرم علی نعمتی هم کنارم ایستاده بود . با هم وارد حرم شدیم . سلام دادیم . زهرا دوید سمت ضریح بی بی. سلام رقیه خانوم من زهرا هستم همان دختر تنهایی که یک شب توی خوابم آمدید و من به شما گفتم که برای شما کادوی تولد خریدم . یادتان می آید ؟ به من گفتید که حالا تو چه کادویی از من می خواهی ؟ گفتم میشود به خاله سحر بگویید که مامان من باشد؟ شما به خاله سحر گفتید الان دیگه خاله سحر نیست مامان سحراست. مامان سحر به قولش عمل کرد و حالا ما با هم کادوی تولدتان را آورده ایم . من می خواستم خودم بیایم واز شما تشکر کنم و به شما بگویم که شما هم بهترین کادوی دنیا را به من و بابام دادید . از وقتی مامان سحر آمده بابام دیگه تنها نیست . دیگه ناراحت و اخمو نیست . عوضش همیشه خو.شحال هست و می خندد من دیگر تنها نیستم، مامانی بتول هم رفته پیش عمه ثریا دیگه همش غر نمیزنه به بابام که من تا کی باید مراقب زهرا باشم من خیلی خوشحال هستم. راستی رقیه خانوم تولدت مبارک . میدونی مامان سحر میخواد یک آبجی کوچولو برای من به دنیا بیاورد من می خواهم اسمش را رقیه بگذارم و هر سال برای تولدش عروسک بخرم درست مثل عروسک رقیه خانوم. پایان
کنار پشتی های حال
ساعت 12:45
چهارشنبه 26/2/97