معمای باغی با پلاک 19قسمت 2
پای میز تلفن ولو شدم از ترس بدنم می لرزید چشم هایم ازحدقه بیرون زده بود احساس کردم خون توی رگهایم خشک شده بود. سردم شده بود. گوشی به دستم چسبیده بودو توان گذاشتن آن را سرجایش نداشتم . یکباره صدای زنگ مرا از جا پراند، جیغی کشیدم و گوشی را به گوشه ای از حال پرتاب کردم دوباره صدای زنگ آمد به خودم آمدم زنگ در بود. هانطور که روی زمین نشسته بودم دستم را دراز کردم و آیفون را برداشتم . مامان و سارا بودند .قلبم تند تند می زد.صدای بسته شدن در حیاط و بعد از آن صدای مامان و سارا که توی حیاط با هم صحبت می کردند کمی آرامم کرد. از زمین بلند شدم و به طرف حیاط آمدم. سلام مامان . سلام سیما جان خوبی دخترم؟ بله مامان جان خوبم .ببینم سیما چیزی شده مادر باز موش دیدی ؟رنگت چرا پریده ؟ چیزی نیست مامان خواب بودم داشتم خواب میدیدم شما که زنگ زدید از خواب پریدم و یکم ترسیدم .مامانم خندید و گفت خوب حالا چه خوابی میدیدی؟ نمیدونم مامان فقط یادمه خیلی ترسناک بود. پس خدارو شکر که ما اومدیم و از خواب بیدارت کردیم وگرنه بچم تو خواب سکته میکرد.راستی سیما جون واسه اون آقا موشه هم یک فکر اساسی کردم که دیگه جرات نکنه بیاد جلوی چشم گل دختر من رژه بره امروز رفتم یک چسب موش خریدم به همین زودیها دخلش رو آوردم.لبخندی زدم و گفتم خوب خداروشکر که یک مشکل من حل شد. برای اینکه مامان بیشتر ازاین متوجه پریشانی احوالم نشود رفتم سراغ ساراکه روی تخت کنار باغچه نشسته بود و دستش را روی دهانش گذاشته بود و هیچی نمیگفت.کنارش نشستم و گفتم سلامت کو؟مامان نگاهم کرد وگفت: سیما جان اذیتشکن نکن مادر بچم درد دارد. گفتم مگر نکشیدید دندان دردانه حسن کبابی را؟ گفت: چرا ولی بچه خیلی اذیت شد. نگاهی به صورت با نمک سارا انداختم و با یک خنده شیطنت آمیزگفتم آخی بچه چقدرم که لوس.مامانم چشم غره ای بهم رفت و چادر وکیفش را از لبه حوض برداشت و دستهایش را که در آب صاف و زلال حوض شسته بود با گوشه ی چادرش خشک و به طرف در حال رفت و همانطور که از کنار من میگذشت با اخم نگاهم کرد و گفت شازده خانم یک چایی به ما میدی؟ البته اگه دم کرده باشی! بله بلند بالایی گفتم که مامانم خندش گرفت و گفت چه عجب خانم لطف کردن ما رو سور پرایز کردن و چایی دم کردن با پررویی تمام صدام و صاف کردم و پام و انداختم روی پام و گفتم خواهش میکنم ما اینیم دیگه بی زحمت یک لیوانم واسه من بریز مامان جان .مامانم که به در حال رسیده بود لنگه دمپایی که دم دستش اومد رو برام پرت کرد و گفت دخترم دخترهای قدیم والله.بعد استغفراللهی گفت و رفت توی خونه. ادامه دارد