دیالوگ ماندگار

ماندگار ترین دیالوگهای یک طلبه
  • خانه 

داستان شماره 1

18 اردیبهشت 1397 توسط اعظم صالح ابادويي

صالح آبادی
حرکت جوال ذهن
دیروز استاد سر کلاس گفتند که ما خیلی عصبانی هستیم و بی حوصله. راست می گفت بنده خدا. تقریبا اکثر ما از این واژه ی حوصله ندارم در متن ها استفاده کرده ایم . البته مطالب خودم هم دست کمی ندارد. ولی امروز تصمیم گرفتم که یک متن جدید بنویسم که در آن از واژه ی حوصله ندارم استفاده نکنم و غر نزنم. خوب اول با چه جمله ای شروع کنم؟ آهان فهمیدم مثل این مجریهای لوس تلویزیون آخ ببخشید از همین اول غر زدم . تصحیح میکنم ،مثل این مجریهای
محترم تلویزیون می گویم :سلام صبح بهاریتون بخیر. چه آفتاب قشنگی. پنجره ها را باز کنید و از این هوای بهاری لذت ببرید. همین حالا یک نفس عمیق بکشید و ریه های مبارکتان را پر کنید از دود ماشین ها و موتورها و نمیدونم همین ابو طیاره هایی که صبح تا شب توی خیابانها پرسه میزنند و مخل آسایش مردم هستند. گوش هایتان را هم پر کنید از صدای بوق همین ماشینها و داد و بی داد دست فروشها که آی هندوانه خربزه به شرط چاقو یا صدای نان خشکیهای محترم که سر ظهر و صبح و وقت و بی وقت را نمی شناسند. ای داد بی داد باز شروع کردم به غر زدن که . ببخشید ،بگذارید از اول شروع کنیم . سلامی چو بوی خوش آشنایی. صبح همگی بخیر و نیکی . به به عجب هوایی ،عجب آفتابی،بلند شید دست عیال محترمه را بگیرید و برید بازار یک دوری بزنید تا دل حاج خانوم هم باز بشه. به به عجب گوجه سبز هایی، چه رنگ سبز چشم نوازی دارند،چه برقی میزنند. دل آدم را آب می کنند. حاج آقا دست کن توی جیب مبارک این گوجه سبزها را بخر و ببر خانه با عیال جان بنشینید و دوتایی نمک بزنید و نوش جان کنید . البته اگر توان خرید آن را دارید . آخه ما چند روز پیش رفتیم که بخریم یک حساب کتاب سر انگشتی که کردیم به این نتیجه رسیدیم که زعفران بخریم به صرفه تر است . لااقل با یک پر آن می توانیم به ۱۰ نفر پلو زعفرانی بدهیم . ولی این یک مشت گوجه سبز نه به بنده  می رسید نه به همسر گرانقدر برای همین رفتیم زعفران خریدیم . ای بابا باز هم غر زدم. اصلا    می دانید فکر کنم من یکی نمی توانم غر نزنم و این خصلت را کنار بگذارم . بین خودمان بماند اصلا غر زدن حالم را خوب می کند . پس صبح بهاریتون بخیر. بلند شید دست و صورتتان را بشویید تا شروع کنیم به غر زدن ،که غر زدن را عشق است.
وسط حال خانه
ساعت ۸ صبح
سه شنبه ۹۷/۲/۱۸

 1 نظر

معمای باغی با پلاک 19قسمت 2

29 فروردین 1397 توسط اعظم صالح ابادويي

پای میز تلفن ولو شدم از ترس بدنم می لرزید چشم هایم ازحدقه بیرون زده بود احساس کردم خون توی رگهایم خشک شده بود. سردم شده بود. گوشی به دستم چسبیده بودو توان گذاشتن آن را سرجایش نداشتم . یکباره صدای زنگ مرا از جا پراند، جیغی کشیدم و گوشی را به گوشه ای از حال پرتاب کردم دوباره صدای زنگ آمد به خودم آمدم زنگ در بود. هانطور که روی زمین نشسته بودم دستم را دراز کردم و آیفون را برداشتم . مامان و سارا بودند .قلبم تند تند می زد.صدای بسته شدن در حیاط و بعد از آن صدای مامان و سارا که توی حیاط با هم صحبت می کردند کمی آرامم کرد. از زمین بلند شدم و به طرف حیاط آمدم. سلام مامان . سلام سیما جان خوبی دخترم؟ بله مامان جان خوبم .ببینم سیما چیزی شده مادر باز موش دیدی ؟رنگت چرا پریده ؟ چیزی نیست مامان خواب بودم داشتم خواب میدیدم شما که زنگ زدید از خواب پریدم و یکم ترسیدم .مامانم خندید و گفت خوب حالا چه خوابی میدیدی؟ نمیدونم مامان فقط یادمه خیلی ترسناک بود. پس خدارو شکر که ما اومدیم و از خواب بیدارت کردیم وگرنه بچم تو خواب سکته میکرد.راستی سیما جون واسه اون آقا موشه هم یک فکر اساسی کردم که دیگه جرات نکنه بیاد جلوی چشم گل دختر من رژه بره امروز رفتم یک چسب موش خریدم به همین زودیها دخلش رو آوردم.لبخندی زدم و گفتم خوب خداروشکر که یک مشکل من حل شد. برای اینکه مامان بیشتر ازاین متوجه پریشانی احوالم نشود رفتم سراغ ساراکه روی تخت کنار باغچه نشسته بود و دستش را روی دهانش گذاشته بود و هیچی نمیگفت.کنارش نشستم و گفتم سلامت کو؟مامان نگاهم کرد وگفت: سیما جان اذیتشکن نکن مادر بچم درد دارد. گفتم مگر نکشیدید دندان دردانه حسن کبابی را؟ گفت: چرا ولی بچه خیلی اذیت شد. نگاهی به صورت با نمک سارا انداختم و با یک خنده شیطنت آمیزگفتم آخی بچه چقدرم که لوس.مامانم چشم غره ای بهم رفت و چادر وکیفش را از لبه حوض برداشت و دستهایش را که در آب صاف و زلال حوض شسته بود با گوشه ی چادرش خشک و به طرف در حال رفت و همانطور که از کنار من میگذشت با اخم نگاهم کرد و گفت شازده خانم یک چایی به ما میدی؟ البته اگه دم کرده باشی! بله بلند بالایی گفتم که مامانم خندش گرفت و گفت چه عجب خانم لطف کردن ما رو سور پرایز کردن و چایی دم کردن  با پررویی تمام صدام و صاف کردم و پام و انداختم روی پام و گفتم خواهش میکنم ما اینیم دیگه بی زحمت یک لیوانم واسه من بریز مامان جان .مامانم که به در حال رسیده بود لنگه دمپایی که دم دستش اومد رو برام پرت کرد و گفت دخترم دخترهای قدیم والله.بعد استغفراللهی گفت و رفت توی خونه.   ادامه دارد

 نظر دهید »

معمای باغی با پلاک 19 قسمت 1

15 اسفند 1396 توسط اعظم صالح ابادويي

با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، دور و برم را نگاه کردم هیچ کس جز من در حال نبود. پس به ناچار از جایم برخواستم و چهار دست و پا به سمت میز تلفن راه افتادم در حالی که مدام خمیازه میکشیدم . تا رسیدم به تلفن و گوشی را برداشتم، قطع شده بود.با ناراحتی گوشی را سرجایش گذاشتم و گفتم : تو که میخواهی قطع کنی چرا زنگ میزنی؟ دوباره خمیازه کشان و چهار دست و پا به سمت بالشتم برگشتم اما هنوز سرم را روی آن نگذاشته بودم که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد، سرم را محکم روی بالشت کوبیدم و گفتم لعنت خدا بر شیطان نمیگزارند آدم یک ساعت استراحت کند. این بار به سرعت به سمت تلفن رفتم، گوشی را برداشتم و گفتم : الو بفرمائید، هیچ صدایی نیامد، الو .. باز هم هیچ صدایی نیامد، تماس دوباره قطع شد. گوشی را سر جایش گذاشتم و با ناراحتی گفتم روحت شاد گراهامبل با این دردسری که برای مردم اختراع کردی. دیگه خواب از سرم پریده بود کلافه بودم برای آوردن یک لیوان چای به آشپزخانه رفتم. چای را در لیوان سرامیکی سارا که روی آن عکس پو خرس عسلی بود ریختم و به حال برگشتم . روی کاناپه نشستم و کنترل تلویزیون را برداشتم و زدم کانال تماشا. داشت سریال جومونگ را نشان میداد خسته شده بودم از دیدن این همه سریالهای تکراری ، اما باز هم از هیچی بهتر بودند.اولین قلپ چای را که خوردم دوباره صدای زنگ تلفن به صدا در آمد.نگاهی به تلفن که پشت سرم روی میز بود انداختم و با خودم گفتم آنقدر زنگ بزن تا خودت خسته شوی. اما یک باره یادم آمد که مامان و سارا صبح رفتند دندان پزشکی. شاید مامان باشدکه زنگ زده تا سفارش یک غذای مقوی را برای دردانه حسن کبابی بدهد .از صبح که از خواب بیدار شده بود خودش را مدام برای مامان لوس کرده بود و مامان هم کلی قربان صدقه اش رفته بود و کلی حرص مرا در آورده بود.گوشی را برداشتم ولی چیزی نگفتم .هیچ صدایی از آن سوی خط نمی آمد. سکوت محض. خیلی ترسیده بودم . با صدایی لرزان گفتم الو بفرمایییید، الو چرا حرف نمیزنی، الو .صدای پچ پچی را از آن سوی خط میشنیدم ولی کلمات بسیار نا مفهوم و گنگ بود .یکباره صدای جیغ زنی در گوشی تلفن پیچیدکه باصدای هراسانی کمک میخواست ، کمک کمک خواهش میکنم ، نه نه تورو خدا نه نه…یکباره تلفن قطع شد. 

 نظر دهید »

سواد رسانه ای

20 بهمن 1396 توسط اعظم صالح ابادويي

-سواد رسانه‌ ای یعنی چه؟!

 

 

روشن شدن هر مفهوم، قبل از هر چیزی برای درک صحیح آن مفهوم می تواند کمک کند. سواد رسانه ای مشتکل از دو عبارت است: «سواد» و «رسانه».
برگردیم به دوران کودکی و روزهای اول مدرسه، زمانی که به مدرسه می رفتیم تا «خواندن و نوشتن» را یاد بگیریم و دیگر «بی سواد» نباشیم. در مدرسه ابتدا حروف الفبا را یاد می گرفتیم؛ یعنی نسبت به شکل حروف، صدای آنها و نحوه نوشتن آنها «دانش» پیدا می کردیم. سپس «مهارت» کنار هم گذاشتن حروف و خواندن و هجّی کردن کلمات را یاد می گرفتیم و بعد از مدتی «کاربرد» کلمات در ساختن جمله ها و خواندن و نوشتن متون مختلف را آموختیم و بدین ترتیب «باسواد شدیم»! مجموعه ای از دانش ها در کنار مهارت ها به اضافه کاربردها در کنار هم، ما را با سواد کرد. 

 

رسانه وسیله ای است که فرستنده به کمک آن پیام خود را به گیرنده منتقل می کند. رفته رفته ابزارهای ارتباطی گسترش پیدا کرد و در عصر حاضر با ظهور رسانه های چاپی و الکترونیکی، رسانه های جمعی شکل گرفتند. مهم ترین تفاوت رسانه های امروزی آن است که می توانند پیام های خود را با سرعت زیاد به طیف وسیعی از مخاطبان برسانند.

همانطور که سواد خواندن و نوشتن به ما کمک می کند تا بتوانیم انواع جملات ساده و پیچیده را بفهمیم و معناهای متفاوتی از آن ها برداشت کنیم، سواد رسانه ای هم مهارتی است که با یادگیری آن می توانیم انواع رسانه ها و تولیدات رسانه ای را درک، تفسیر و تحلیل کنیم. هر رسانه مجموعه ای از نشانه های خاص خود را دارد که شناخت این نشانه ها در با سواد شدن ما نقش مهمی را ایفا می کند.

 



 

 

 نظر دهید »

پندانه

09 بهمن 1396 توسط اعظم صالح ابادويي

از یخ پرسیدن که چرا اینقدر سردی ؟

یخ جواب دادو گفت: من که اولم آب و آخرم آب است پس “گرمی” را با من چکار ؟

حال ای انسان اولت “خاک” و آخرت “خاک ” است پس این همه غرور از کجا!

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

دیالوگ ماندگار

دلنوشته ماندگارترین دیالوگی است که بشر آن را میشناسد چرا که هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند و دل جایگاه معبودی است که بهترین دلنوشته ها از آن اوست

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • داستان
    • معمای باغ با پلاک 19
  • داستانک
  • پندانه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس