داستان ویژه میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام
اعظم صالح آبادی
نغمه های عاشقی
هیاهوی توی کوچه و صدای خنده های برو بچه های محله ، آمد و رفت خانه ی عاله خانم همه حکایت از این میکرد که شب 15 ماه رمضان و میلاد امام حسن علیه السلام از راه رسیده است . شبی که عالیه خانم هر سال افطاری مبدهد . چقدر دلم تنگ شده بود برای با برو بچه ها بودن . علی و رضا و حسین مثل هر سال مشغول چراغانی کردن کوچه و کشیدن ریسه ها شده بودند. چقدر دلم تنگ شده است برای شوخی های بی مزه ای مارتیک پسر ارمنی محله که همیشه با لهجه ی شیرینش لطیفه های بی مزه تعریف می کرد. چقدر دل تنگ خنده های شیرین عالیه خانم هستم وقتی از ته دل به جک های مسخره مارتیک میخندید.دل تنگ شیطنت های یونس نوه ی شیطون عالیه خانم ، دل تنگ غش و ضعف رفتن های اکبر پسر چاق و تپل مپل مهین خانم که تقریبا هیچ کاری نمیکرد و فقط منتظر بود تا اذان مغرب را بگویند و او بپرد سر سفره ی افطار و یک دل سیر از هرچه که سر سفره است بخورد.بوی خوش خورشت فسنجان عاله خانم اتاقم را پر کرده است . دست پخت محشر آقا رسول زبان زد خاص و عام است و هرکس در محله عروسی ، نذری، یا خدایی نا کرده عذا دارد برای پخت غذا آقا رسول را خبر می کنند .چقدر دلم تنگ شده بود بای دست پخت آقا رسول . به مادرم گفته بودم که تختم را کنار پنجره ببرد تا بتوانم از پنجره ی اتاقم که مشرف به کوچه بود حیاط خانه عالیه خانم را ببینم. بچه ها از صبح مشغول کار بودند . سر در خانه با ریسه ها تزئین شده بود حوض وسط حیاط شسته و تمیز شده بود و مثل هر سال پر از آب شده بود. پیمان و مارتیک سبدهای میوه ها را در حوض خالی میکردند و علی در حالی که ریسه پرچم ها را در دست داشت هر بار که از نردبام بالا می آمد دستی براسم تکان میداد و من هم هر از گاهی دست بی جانم را به زحمت بالا می آوردم تا مطمئن شود که حالم خوب است.سیبهای قرمز و خوش رنگ با خیارهای قلمی و سبز درآب پاک و زلال حوض شناور هستند . ماهیهای کوچک و قرمز داخل حوض چه صفایی میکنند میان این همه زیبایی.اجاق های بزرگ وسط حیاط ، با دیگ هایی که در حال جوش هستند.آتش زیر دیگ ها چه زبانه میکشدمثل آتش عشق مجنون برای لیلی . همه ی این صحنه ها را بارها و بارها دیده ام اما انگار این بار برایم جذاب تر از هزاران باری است که دیده ام . چشم می چرخانم شاید اورا هم وسط این همه زیبایی ببینم . خیلی دل تنگش هیتم . می دانم که کار درستی نیست اما جه کنم ، عشق که بیماری سرش نمی شود . عشق که چند روز ، چند هفته یا چند ماه دیگر زنده بودن نمی فهمد. قلبم به شدت برای دیدنش بی تابی میکند . روی تختم به سختی جابه جا میشوم تا بتوانم کوچه را بهتر ببینم. چشم هایم هر لحظه دیدنش را آرزو میکنند. نمی دانم از کجا شروع شد. شاید از وقتی که برای اولین بار دست در دست مادرش،شهلا خانم روز اول مهر در راه مدرسه دیدمش . آن وقت ها متن ده ساله بودم . تازه به محله ی ما آمده بودند . پدرش کارمند بانک بود و او که بعدها فهمیدم نامش نغمه است کوچکترین دخترش . ندا دختر بزرگ آقای مشکاتی آن زمان دبیرستانی بود و نسترن ونیما دو قلوهای مشکاتی کلاس سوم راهنمایی بودند و نغمه هشت ساله بود.آن زمان من تنها فرزند خانواده بودم البته مادرم باردار بود و قرار بود که چند ماه دیگر یک عضو به خانواده ی کوچکمان اضافه شود ولی چه فایده من همیشه آرزو داشتم که یک خواهر یا برادر هم سن وسال خهودم داشتم که با او بازی میکردم ، با هم به مدرسه میرفتیم و کلی خاطرات خوش باهم میساختیم. مدرسه دخترانه یک چها راه پایین تر از مدرسه ما بود .من هرروز که از خانه بیرون می آمدم خانم مشکاتی را میدیدم که دست نغمه را گرفته و اورا به مدرسه میرساند. خانم مشکاتی هم آن زمان باردار بود و آمد و رفت هر روزه برایش دشوار بود. خانم مشکاتی گاهی اوقات به خانه ما می امد چون تازه به محله ما آمده بودند فقط با مادر من کمی صمیمی شده بود . صبح یک روز سرد زمستانی بود. شب قبل برف سنگینی باریده بوداز خانه خارج شدم مثل همیشه خانم مشکاتی دست نغمه را گرفته بود و آرام آرام روی برف ها قدم بر می داشت . نمی دانم چطور شد که تا رسیدندبه من سلام دادم و گفتم : خاله اگر برای شما سخت است که همراه نغمه به مدرسه بیایید من هر روز او را تا مدرسه می رسانم . برق خوشحالی در چشمان شهلا خانوم نقش بست و گفت : امیر علی جان برایت سخت نیست پسرم؟ خندیدم و گفتم : نه چه سختی من که هر روز باید این مسیر را بروم نغمه را هم با خودم میبرم شما نیازی نیست با این وضعیتتان هر روز تا مدرسه بیایید و برگردید . شهلا خانم خندید و دست نغمه را در دستم گذاشت وگفت مراقب خودتان باشید . موقع رفتن گفتم : راستی خاله موقع برگشتن هم نغمه را خودم می آورم . انگار حس مالکیت می کردم، بزرگ شده بودم، همسایه دخترش را به من سپرده بود تا او را به مدرسه ببرم و بیاورم . چه حس قشنگی . آن روز نغمه تا مدرسه دستش در دستان من بود آرام و بی سر و صدا همراهم تا مدرسه آمد . موقع رفتن خداحافظی کرد و گفت آقا امیر علی من زنگ آخر کنار آن درخت می ایستم تا شما بیایید لطفا یادتان نرود من از تنهایی میترسم . خندیدم و مثل برادرهای بزرگتر لپ کوچکش را کشیدم و گفتم حتما فقط قول بده که با هیچ کس حرف نزنی و با هیچ کس هم جایی نروی. بعد شروع کردم مثل مادرم تذکرات لازم را به نغمه دادن و یک وقت متوجه شدم که مدرسه ام دیر شده است برای همین نطقم را کوتاه کردم و به سمت مدرسه ام دویدم. شاید ان رز اولین جرقه های عشق در وجودم زده شد و بعدها هر چه بزرگ تر شدم این جرقه ها ی کوچک شعله ور تر شدن و کم کم به جایی رسیده بودم که هر وقت نغمه را می دیدم احساس میکردم تب کرده ام . یک روز در اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم و رمان بر باد رفته را میخواندم . درب اتاقم یکباره باز شد و نرگس خواهر کوچکم وارد اتاقم شد . آن موقع ها 20ساله بودم و تازه وارد سال دوم دانشگاه شده بودم . غرق در افکار خودم بودم با باز شدن ناگهانی درب اتاقم از جا پریدم نرگس پرید روی تختم و از گردنم آویزان شد و گفت : ترسیدی داداشی ؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم نرگس تو دیگه ده سالت شده این اتاق در ندارد ؟ کی می خئاهی این چیزها را یاد بیگیری . لبهایش را جمع کرد و خودش را لوس کرد و گفت : اصلا تقصیر من است که خواستن یم خبر خوشحال کننده به تو بدهم حالا هم میروم و بمان در خماری خبر خوش. دستش را گرفتم و گفتم خوب حالا خودت را لوس نکن خبرت را بگو . خندید و چهار زانو روی تختم نشستو گفت حدس بزن الان کی اینجا بود . گفتم حدس زدن نمی خواهد صدایش را شنیدم نگار . گفت خوب نگار که تنها نیامده بود خاله شهلا هم بود گفتم : خوب این کجایش خبر خوش بود ؟ گفت: از اینجا به بعدش خوش است. سوالی نگاهش کردم . ناگهان قلبم ریخت نکند برای نغمه خواستگار آمده باشد . گفتم : نرگس حرف میزنی یا نه؟ گفت باشه بابا چه بی ظرفیت . خاله شهلا آمده بود تا به مامان بگوید اگر اشکالی ندارد شما چند جلسه به عنوان معلم خصوصی به نغمه خانم ریاضی و شیمی درس بدهید تا در کنکور قبول شود.اسم نغمه که آمد قلبم دوباره شروع کرد به بیقراری ولی چون نمی خواستم نرگس بفهمد خودم را بی اعتنا نشان دادم. نرگس گفت داداش خوشحال نشدی ؟ کتاب را روبه روی صورتم گرفتم و گفتم این هم یک درد سر دیگر خودم کم درس دلرم حالا باید معلم سر خانه هم بشوم. از روی تخت بلند شد و گفت : خوب پس من بروم به مادر بگویم که تو قبول نکردی. کتاب را انداختم کنار و از تخت پریدم پایین و گفتم : نه یعنی خوب گناه دارد شهلا خانم یک بار رو زده زشت است که رویش را زمین بیندازیم . چشمهایش را تنگ کرد و دستانش را به کمرش زد و گفت : آره جان خودت من زودتر بروم تا برق چشمانت من را نگرفته و دچار برق گرفتگی نشده ام . از حرفش خنده ام گرفت شاید هم از شنیدن این خبر ذوق مرگ شده بودم که با صدای بلندی خندیدم. هوا کم کم داشت تاریک می شد و من همچنان چشم به کوچه و خانه ی آقای مشکاتی داشتم و آرزو داشتم که درب خانه باز شود و او با همان وقار و نجابتی که خاص خودش بود از آن بیرون بیاید ، اما افسوس این فقط یک رویا بود. نمی توانستم جلوی سیلی که از چشنانم راه به صورتم باز کرده بود را بگیرم . شروع کردم با امام حسن (ع) درد و دل کردن . آقا جان من هم هرسال در جشن میلاد شما نوکریتان را میکردم ، خادم مهمانهای روزه دارتان بودم ، خوش آمد گوی مهمانهای روزه دار خان کریمانه ی شما بودم ، نذر کرده بودم که اگر مهرم را به دل نغمه بیندازید تا آخر عمرم نوکریتان را بکنم ، اما میبینید آقا جان دو سال است که علیل و ذلیل و ناتوان روی این تخت افتاده ام لیلی من مجنون خود را رها کرد و رفت . اما چه کنم مجنون همیشه مجنون است حتی اگر لیلی فقط در خاطراتش باشد. صدای اذان بلند شد و من هنوز با آقا درد و دل می کنم . مادرم درب اتاقم را باز کرد و وارد اتاقم شد. سرم را به سمتش برگرداندم . او هم گریه کرده بود چشمان قرمزش شاهد این مدعا بودند . گفتم مادر هنوز نرفته اید ؟ گفت امسال بدون تو هیچ جا نمی روم . نرگس در حالی که چادر سیاهش را پوشیده بود ویلچرم را با خود به اتاقم آورد و در حالی که لبخند میزد گفت: داداش بلند شو که مامان قصد کرده با هم بریم افطاری . لبخند تلخی زدم و تا رفتم چیزی بگم مادرم از داخل کمد لباسهایم را آورد . نگاهی به نرگس کردم و با خودم گفتم خدایا نرگس کی اینقدر بزرگ و خانوم شد چقدر زیبا و برازنده شده است . کجا بودم این سالها که بزرگ شدنش را ندیدم. مادر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدم را از کمد بیرون آورده بود . همان لباسهایی که شب خواستگاری نغمه پوشیده بودم آن شب روی پا بند نبودم خودم را بارها و بارها در آیینه نگاه کردم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد . کفش های مشکی که به تازگی خریده بودم را پوشیدم، موهای خرمائیم را برس زدم و ادکلن مارک ملانی که نغمه برای تولدم کادو خریده بود را زدم و از اتاقم خارج شدم . نرگس با دیدنم سوتی زد و گفت خوش به حال نغمه خانم که یک همچین تیکه ای دارد میرود خواستگاریش . خدایا قسمت همه دخترها یک همچین خواستگاری انشاالله. مادرم نیشگونی از دستش گرفت و گفت : ورپریده خجالت بکش آخه جلوی بابات ! دکمه های پیراهنم را می بست و زیر لب ذکر می گفت شاید هم با آقا درد و دل میکرد مادر است دیگر طاقت درد و رنج بچه اش را ندارد. نرگس جورابهایم را برداشت و شروع کرد به پوشاندن آنها به پاهایم . گرمی قطره اشکی را روی انگشتان پاهایم احساس کردم . نرگس گریه میکرد اما سعی داشت کسی اشکهایش را نبیند درست مثل مادر.با کمک نرگس و مامان روی ویلچر نشستم واز خانه خارج شدیم .کپسول کوچک اکسیژنم روی پاهایم بود و ماسکش هم که باید مداوم روی صورتم می بود.از درب آپارتمان خارج شدیم و به سمت خانه ی عالیه خانم راه افتادیم . امسال جای پدر هم خیلی خالی بود . بابا چند ماهی بود که به رحمت خدا رفته بودو غم از دست دادنش برای مادرم قوز بالای قوز شده بود . از درب که خارج شدیم سرم به سمت درب خانه ی آقای مشکاتی چرخید مادرم و نرگس فهمیدند که دلم کجاست. مادر آرام کنار گوشم گفت : امیرعلی جان فراموش کن پسرم هرچه که بین تو و نغمه بوده تمام شده است . آنها از اینجا رفته اند خودت که خوب میدانی عزیزم وفتی فهمیدند که تو گرفتار بیماری شده ای طلاق دخترشان را غیابی گرفتند. حتی صبر نکردند که تو از آلمان برگردی چند هفته بعد هم اسباب کشی کردند و رفتند. عزیزم چند بار دیگر باید این قصه ی تلخ را برایت بگویم تا باور کنی که نغمه رفته و دیگر تورا نمی خواهد . حق با مادرم بود دو سالی که من از آلمان برگشته بودم حتی یک بار جواب تلفن ها و پیام هایم را نداده بوداما من هنوز دل به کرم کریم اهل بیت داشتم. نذر کرده بودم که یکبار دیگر نغمه را ببینم و آن وقت بمیرم . چند هفته پیش پروفسور گرکان که از استادهای خودم در دانشکده پزشکی مونیخ بود با من تماس گرفت و گفت که باید یه آلمان برگردم تا تحت نظر خودش باشم و در بیمارستان مونیخ بستری شوم . در واقع بیماری من از یک تصادف لعنتی که در شهر کلن اتفاق افتاد شروع شد . تزریق خون آلوده به من .خونی که آلوده به یک بیمادری نادر بود . سیستم ایمنی بدنم به خاطر صدماتی که در تصادف دیده بودم ضعیف شده بود و سرعت انتشار بیماری افزایش پیدا کرده بود. پروفسور گرکان نمونه خون آلوده را تحت آزمایش قرار داده بود و ظاهرا اینطور که خودش میگفت به نتایجی هم رسیده بود ولی من باید به آلمان میرفتم تا میتوانست مرا تحت درمان قرار دهد البته خودش گفته بود که شاید هیچ نتیجه ای نداشته باشد اما تلاش کردن همیشه بهتر از منفعل بودن و منتظر مرگ شدن است. وقتی به خانه عالیه خانم وارد شدم همه ی بچه ها برای استقبال از من آمدند . علی آمد جلو و دسته ی ویلچرم را گرفت و به مادرم گفت : حاج خانم شما بفرمایید داخل بقیش با ما. به علی گفتم ویلچرم را کنار حوض ببرد . کنار حوض نشسته بودم و به آب زلال آن خیره شده بودم عکس ماه در آب حوض افتاده بود چه قرص قمر زیبایی سرم را به سمت آسمان بلند کردم دلم میخواست دستهایم را دراز میکردم و ماه را در آغوش میکشیدم . ناخودآگاه نام قمر بنی هاشم بر لبانم جاری شد دلم شکست و متوسل شدم به آقا اشک پهنه ی صورت بی فروغم را پوشانده بود . گرمای دستی را روی دستانم حس کردم . سرم را که پایین آوردم …باورم نمی شد نغمه ! این نغمه ی من بود که در مقابلم نشسته بود و دستهای گرمش را روی دستهای سرد و یخ زده ی من گذاشته بود و اشک امانش نمی داد! تمام انرژیم را جمع کردم و صدایش زدم نغمه . با صدایی پر از بغض گفت : جانم . هنوز باورم نمی شد پرسیدم خودت هستی خواب نمیبینم . لبخند تلخی زد و گفت بیدار بیداری . امیر علی مرا ببخش اما نمی توانستم باید با خودم کنار می آمدم . باید تورا با این شرایط درک میکردم و می پذیرفتم . به زمان نیاز داشتم. فقط نگاهش میکردم . انگار از نگاه کردنش سیر نمی شدم .یادم آمد که ما به هم محرم نیستیم . گفتم: نغمه دستانت را از روی دستهایم بردار محرم نامحرمی یادت رفته ؟ لبخندی زد و دستانم را محکمتر در دستهایش گرفت و گفت: من هرگز از تو طلاق نگرفتم فقط فرصت خواستم تا خودم را پیدا کنم. تمام این دو سال با خودم کلنجار رفتم . از دور خبرت را داشتم از دوستانت از هم محله ایها حتی گاهی اوقات از نرگس. دیشب بلا خره تصمیم خودم را گرفتم. تا سحر بیدار بودم ،با خدا دردو دل کردم ، به امام حسن متوسل شدم ، امام را به جان مادرشان حضرت زهرا(س) قسم دادم که از این برزخ نجاتم بدهند .دلم با تو بود با عشقمان، اما عقلم می گفت : او رفتنی است و ماندن به پای او هیچ ثمره ای برایت ندارد. امیر علی تمام روزهایی را که تو درد کشیدی ، من هم درد کشیدم و دم نزدم.با لحظه لحظه های خوش گذشته زندگی کردم و با حسرت از دست دادن تو اشک ریختم، تا اینکه بعد از نماز صبح سر سجاده ای که تو برایم از شلمچه سوغات آورده بودی خوابم برد. لحظه ای در عالم خواب ، شاید هم بیداری ، نمی دانم مردی را دیدم که روبه رویم ایستاده بودبا قامتی چون سرو. عطر یاس همه ی فضارا پر کرده بود شاخه گل یاسی در دستش بود . شاخه گل را در سجاده ام گذاشت و گفت: نغمه عشق قدرتی دارد که کوه را جابه جا میکند . شنیده ای که عشق شیرین بیستون را کند نه تیشه ی فرهاد . بلند شو و آن چه که قلبت فرمان میدهد همان کن که معجزه ی عشق کمتر از معجزه ی پیامبران نیست هراسان بیدار شدم . باورت می شود هنوز بوی یاس را در اتاق استشمام میکردم. صبح قبل از رفتن به دانشکده به مادرم گفتم امشب تولد امام حسن علیه السلام است ، دلم هوای محله ی قدیمی و افطاری عالیه خانم را کرده است من امشب میروم آنجا ، من آنچه را باید بفهمم فهمیدم . مامان با تعجب نگاهم کرد. پیشانیش را بوسیدم و گفتم : مامان جان معجزه ی عشق کمتر از معجزه ی پیامبران نیست من امیر علی را با معجزه ی عشقم به زندگی باز می گردانم . اگر فقط یک ساعت از عمرش باقی مانده باشد دلم می خواهد آن ساعت را در کنار همسرم باشم . هر دو اشک میریختیم و خیره در چشمان هم شده بودیم . صدای صلوات جمع مارا به خود آورد . عالیه خانم منقل کوچکش را نزدیکتر آورد و کمی اسپند روی آن ریخت و دور سر هر دویمان چرخاند. آن شب من ، نه ما قشنگترین هدیه را از امام گرفتیم و آن هدیه ،وصال بود.آقا نذرم را قبول کرده بود و حاجتم را داده بود . بعد از تمام شدن مراسم نغمه به خانه ی ما آمد تا سحر کنار تخت من نشست و با هم صحبت کردیم و برای آینده برنامه ها ریختیم .چند هفته بعد کارهایم را درست کردم و با انگیزه ی زنده ماندن و زندگی کردن در کنار نغمه عازم سفر آلمان شدم و در تمام طول مسیر این جمله را با خودم تکرار میکردم «معجزه ی عشق کمتر از معجزه ی پیامبران نیست »
حال خانه ساعت 18:40 دقیقه تاریخ 97/3/4